بدآنجا و آن گفتگو را شنید
بگفتا بدان زشت روی پلید
که ای میر این سر بگو زان کیست
مر این پیر را یاری از بهر چیست
بگفتا یکی بود ز اسلامیان
که بر بسته بد پاس دین را میان
همیخواست گردد در اسلام، شاه
ولیکن نبود اندر این پایگاه
به سوی عراق آمد او از حجاز
که سازد درآنجا در فتنه باز
به جنگش برفتند اسلامیان
ببردند آن فتنه را از میان
بپرسید کاین مرد را در عرب
بدی از کدامین قبیله نسب
بگفتا که او بد قریشی نژاد
پسر دختر احمد (ص) پاکزاد
بگفت احمد (ص) آنست کورا شما
بدانید پیغمبر رهنما
بگفت آری و روی درهم کشید
یهودی چو آن پاسخ از وی شنید
برآشفت کای ابله این کار چیست
شما را به خود زار باید گریست
تو خود گویی این سبط پیغمبر است
به سبط پیمبرکی این درخور است
نیندیشی آخر که روز شمار
کند ازتو خود نخواهی آن شهریار
ز من تا به داوود هفتاد پشت
گذشته است در این جهان درشت
یهودان که هستند دراین جهان
فشانند در راه من مال و جان
رسول شما نیست بیش از دو روز
رفته است زین گیتی مرد سوز
شما می بریدش ز فرزند سر
نگر تا چه دارد مر این کشته بر
یزید از سخن های او گشت تیز
بگفتا دگر آب خود را مریز
نمی کرد اندرز اگر مصطفی (ص)
که با ذمیان زشت باشد جفا
چو ایشان پناهندگان من اند
ز بدها همی در امان من اند
هر آنکس که آرد بدیشان زیان
من از بهر کینش ببندم میان
بفرمودمی تازنندت به دار
نمایند اندام تو پاره پار
چو بشنید جالوت گفت ای دریغ
که پنهان شد آن ماه در زیر میغ
چنین پاک پیغمبر مهربان
که بردشمن خود نخواهد زیان
روا کی بود دوستانش زکین
نمایند با زاده گانش چنین
کسی کو ز بهر پناهنده اش
شود دشمن مرد خواهنده اش
ببین تا به آن کس چه خواهد نمود
که از خاندانش برآورد دود
زگفتار او شد فزون خشم وی
جهان تیره گردید در چشم وی
خروشید و گفتا به دژخیم زود
ازین موسوی خودروان کن چو رود
جهودی چنین در جهان گو مباد
که ناموس شاهان دهد او به باد
چو جالوت بشنید گفتار او
به سوی سر شاه دین کرد رو
بگفت ای سر مادر انس و جان
برآنم که تو زنده هستی به جان
همین دم گواهی به پیش نیا
همان سرور و مهتر انبیا
که من دین او برگزیدم کنون
ندانم جز او سوی حق رهنمون
یزید این چه بشنید گفت ای یهود
ترا زین مسلمان شدن نیست سود
مرا کشتنت گشت آسان کنون
که از ذمیان نامت آمد برون
بدوگفت آن نو مسلمان که من
نیم بهتر از پور شاه زمن
چو اوگشت ازچون تو بی دین شهید
من ار کشته گردم چه باک ای یزید
زگفتار او مرد بد روزگار
بپیچید برخویش مانند مار
بگفتا که تا خون او ریختند
همه خاک با خونش آمیختند
فرستاده ای را ز شاه فرنگ
درآنجای بد رفت از روی رنگ