نیارم بگویم چه ویرانه ای
چه پرسوک جایی و غمخانه ای
ستم ها که برآل احمد(ص) گذشت
دران تنگ ویرانه از حد گذشت
نه فرشی دران خانه نه بستری
نه سقفی دران مانده و نه دری
نبود اندر آن خانه جز درد و داغ
نه نان و نه آب و نه فرش و چراغ
رقیه درآن غم فزا خانه مرد
به سوی پدر از جهان رخت برد
ایا چرخ ویرانه، ویران شوی
چه آن خانه بی طاق و ایوان شوی
به ویرانه جا دادی آن شاه را
کزو داری این هفت خرگاه را
نهاد آن خداوند برخشت سر
که از کاخ او مهر، یک خشت زر
بسود آن شهنشاه برخاک چهر
که بر درگهش خاکساری سپهر
چو بگذشت آن شب به آل رسول
که کردند در آن خرابه نزول
نمود از بر طاس وارونه خور
چو آن سرکه بنهند در طشت زر
پی شادی از قتل سلطان عشق
یکی مجلس آراست شاه دمشق
ز دیبا بگسترد فرش سرای
دو رویه نگه داشت مردم به پای
زر آگین یکی تاج گوهر نگار
به سر برنهاد آن تبه روزگار
به ایوان یکی تخت گوهر نشان
نهادند و خود رفت دامن کشان
نشست از برتخت زر پر غرور
نشسته سران نیز نزدیک و دور
بزرگ یهودان و بطریق روم
نشسته به کرسی درآن بزم شوم
غلامان برش دست ها برکمر
زنانش پس پرده ها درنظر
ز یکسو فکنده بساط شراب
ز یکسوی خنیاگران با رباب
نشسته حریفان شطرنج باز
اباوی قمار دغل کرده ساز
بفرمود کارند در بارگاه
اسیران و سرهای شاه و سپاه
اسیران پیغمبر سرفراز
چنان عقد گوهر بهم بسته باز
به یک ریسمان روزبانشان کشان
بیاورد در بزم آن بدنشان
امام امم بسته بازو به بند
نموده ابر نیزه سرها بلند
نخستین درون آمد آن نیزه دار
که برنیزه بودش سر شهریار
بشیر ابن مالک یکی نام داشت
که شمرش بدان زشترویی گماشت
درودی فرستاد و گفت ای امیر
پر از سیم و زرکن مرا بارگیر
که من کشتم آن سید پر هنر
کزو به نبد کس ز مام و پدر
بزرگی چو او ناید اندر جهان
نداده خبر نیز کار آگهان
بر آشفت از مدح او آن پلید
جبین ازسر خشم درهم کشید
بگفت ار چنین بود این راد مرد
چرا پس سرش برگرفتی به درد
بگفتا چو دیدم در آن کام تو
بکشتمش تا یابم انعام تو
بگفتا بران کاو چنین کس بکشت
نباشد روا غیر زخم درشت
سپس گفت دژخیم را تا به پای
کشیدش برون از میان سرای
به خنجر دو نیمش بکرد از میان
روانش سوی دوزخ آمد روان
چو آن بد گهر جا به دوزخ گرفت
مرآن سنگ دل کرد کاری شگفت
بگفتا که آرند طشتی ز زر
در آن برنهادند آن پاک سر
چو بردند آن طشت را در برش
ازان نور شد خیره چشم و سرش
بپوشید آنرا به لختی حریر
پس آنگه برآورد چون دد، نفیر
بگفتا چو بودی نیاکان من
بدندی در این جانفزا انجمن
شدی روشن ازکار من چشمشان
به شادی بدل آمدی خشمشان
که گویند دستت مریزد یزید
که خون های ما باز جستی شدید
نبودم ز آل امیه اگر
بهشتم شود خون ایشان هدر
من از آل احمد (ص) همی خون خویش
بجستم که در بدر آمد به پیش
بنی هاشم از بهر ملک و شهی
فکندند در پیش مردم رهی
نه جبریلی آمد نه از آسمان
خبر داشت از بهر این مردمان
پس آنگه عصایی که دردست داشت
چو نمرود بر جنگ یزدان فراشت