الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان سوم » بخش ۸۳ - گفتگوی عبدالله بن عفیف علیه الرحمه در مسجد کوفه

چو ابلیس دون جا به منبر نمود

خدا و پیمبرش را بر ستود

وزان پس بگفتا: خدا را سپاس

که اسلام را داشت از فتنه پاس

یزید آن شهنشاه آیین وکیش

بشد کامران بربداندیش خویش

چراغ علی(ع)، شاه اهل دروغ

شد از کشتن پور او بی فروغ

در آنجای بد پیر مرید ضعیف

ورا نام، عبدالله ابن عفیف

به صفین و جنگ جمل، نیک رای

دو بیننده داده به راه خدای

به مسجد شب و روز بد جای او

به درگاه یزدان همی سود رو

چو بشنید گفتار ناپاک مرد

دل حق پرستش در آمد به درد

به پا خاست در آن بزرگ انجمن

بگفتا: که ای پور بدکاره زن

تو و آنکه برخود پدر دانی اش

دگر آنکه دارای دین خوانی اش

دروغ است آیین و کار شما

بود اهرمن شهریار شما

نشینی ابا دشمن کردگار

براین جای پیغمبر تاجدار

بگویی به اولاد او ناسزا

خدا چون بدین کار باشد رضا

بر آوردی از خاندانی تو دود

که جان آفرینشان به پاکی ستود

هنوزت دراسلام باشد امید

کسی اینچنین خیره رویی ندید

کشی پور و آنگاه چشم بهی

بداری زبابش، زهی ابلهی

مجو از پسر کشتگان آشتی

شکر کی خوری، حنظل ار کاشتی

دریغا کجایند شیران نر؟

ز اولاد و یاران خیرالبشر

که جویند از تو زنازاده کین

نمانند، مانی به روی زمین

بد اختر ز گفتار آن را مرد

دلش گشت از خشم، لبریز درد

بگفتا: که این بی خرد مرد کیست؟

که از ما، و را دردل آزرم نیست

بگیرید و بندید او را که هم

سزای و را در کنارش نهم

غلامان گرفتند پیرامنش

که بندند بازوی شیر افکنش

ازو گوهران را بجوشید خون

ببردند او را ز مسجد برون

نهشتند تا بروی آید گزند

که بد در ازل مهتری ارجمند

به ایوان زمسجد چو شد بد نهاد

دلی پر ز خشم و سری پر زیاد

سپاهی بیاراست ز آل مضر

همه کینه جویان پرخاشخور

به سالاری پور اشعث که بود

زکین علی (ع) سینه اش پر ز دود

بکوشید گفتا که این مرد پیر

بیارید نزد منش دستگیر

برفتند آن مردم دیو سار

سوی جان عبدالله نامدار

ازو گوهران آگاهی بافتند

به رزم بد اندیش بشتافتند

گروهی هم از مردمان یمن

برایشان پیوست دشمن شکن

به نزدیک کاشانه ی پیرمرد

به هم باز خوردند و برخاست گرد

به گردون بر آمد غو گیر و دار

بکردند مردان یکی کارزار

که گفتی فلک تیغ بارد همی

هوا بر زمین نیزه کارد همی

چو شد از دو سو کشته بسیار مرد

دگرگونه گردون یکی کار کرد

ازو رای زد لشگر کفرکیش

که بودند از ایشان از اندازه بیش

چو شد پر ازو بسته دست ستیز

گرفتند در پیش راه گریز

در خانه ی پیر را با تبر

شکستند کند آوران مضر

یکی دخترش بود چون آن بدید

خروشید کای باب، دشمن رسید

هم ایدون شوی کشته یا دستگیر

دریغا که من نیز گردم اسیر

مرا کاشکی بود نیروی جنگ

که بر دشمنت کردمی کار تنگ

بدوگفت عبدالله سرفراز

که تو خویش را جای انده مساز

بنه دسته ی تیغ در چنگ من

سپس دیده بگشای بر جنگ من

زهر سو که تازد به من کینه خواه

تو بیننده ام باش و بنمای راه

بدو داد شمشیر و از چپ و راست

همی گفت دختش که دشمن کجاست

زمانی چنین گرم پیکار شد

بسی کشت و آخر گرفتار شد

چو دختش چنین دید و بگریست زار

بگفتا: فسوسا که گشتیم خوار

کسی نیست تا جویم از وی پناه

که بستند باب مرا بی گناه

بسی گفت از اینسان و برزد خروش

ندادند بر زاری اش هیچ گوش

ببردند آن پیر را بسته دست

بر پور مرجانه ی خود پرست

بدو گفت مرد سیه روزگار

که ازمن ستایش به پروردگار

که اینسان تو را نزد من خوار کرد

ز من دور اندوه و تیمار کرد

بگفتا: دریغا که این روزگار

دراین پیری و کوری ام شد دچار

گرم بود بیننده ی روشنا

نبودی تو را چیره گی بر منا

دگر باره گفتا بر او نابکار

که برکوری ای دشمن کردگار

که درحال عثمان تو را چیست رای؟

به مینو و یا دوزخ او راست جای

به پاسخ بدو گفت داننده مرد

چه پرسی زمن تاکه عثمان چه کرد؟

گروهی بر او تیغ کین تاختند

ز روی جهانش برانداختند

کند چون عیان داوری، دادگر

دهد کیفر مرد بیدادگر

تو از باب و از مادر خویشتن

بپرس ازمن اکنون که گویم سخن

تو را مادری بود نستوده کار

پدر نیز، اما برون از شمار

هم ار خواهی از باب و مام یزید

نمایم کهن داستان را جدید

بگفتا بدو بد گهر با تو من

نگویم دگر جز زکشتن سخن

بخندید وگفتا بدو پیر پاک

نباشد زکشتن مرا بیم و باک

مرا سالیان بود این آرزوی

که یابم شهادت شوم سرخ روی

چو درچشم من تیرگی شد پدید

شدم از چنین دولتی ناامید

به یزدان سپاسم که پایان کار

بداد آنچه از وی بدم خواستار

ز گفتار او شد بداختر به خشم

بگفتا: نرفت از تو بیهوده چشم

هر آنکو چو تو مرد استیزه جوست

دوچشمان او بهر گویی نکوست

سپس گفت تا خون او ریختند

تنش را ز داری برآویختند

بدان پیر بخشایش کردگار

که در راه دیدن کرد مردانه کار

از آن پس نویسنده را پیش خواند

سخن ها که بایست با وی براند

یکی نامه بنوشت سوی یزید

از آن کینه جستن ز شاه شهید