پی خود ستایی زبان برگشود
دو بیتی به تازی زبان بر سرود
که از تیغ ما کشته شد بوتراب
سر زاده گانش در آمد به خواب
ببستیم چون مردم ترک و زنج
زنان و را دست دادیم رنج
خروشید بانو به وی گفت: هان
چه گفتی که سنگت رسد بردهان
بنازی زقتل گروهی که کرد
ز هر عیبشان پاک یزدان فرد
زبان بند و بر زشتی خود مبال
که باشد بدی کیفر بد سگال
از آنتان به ما رشک آمد پدید
که یزدانمان از شما برگزید
نباشد چو دریا به جوش از سراب
نگیرد گنه کس به دریای آب
به هرکس خدا داد آن را که خواست
کسی را نه یارای چون و چراست
زگفتار بانو چو ابر بهار
گرستند مرد و زن کوفه زار
خروش زن و مرد ازکوی و بام
گذشت از برگنبد نیلفام
بگفتند: کای دختر شهریار
از این بیش ما را مکن شرمسار
چو خاموش شد فاطمه از خروش
ز غم زد دل ام کلثوم، جوش