یکی بد یهودی به یثرب دیار
یکی دختر بود بیمار و زار
ز پیسی سراپاش رنجور بود
همش هر دو بینندگان کور بود
زشهرش کسان کرده بودند دور
درآن باغ بد جای آن دخت کور
پدر بود و بس یار و غمپرورش
که هرشب ز شهر آمدی در برش
چنان شد که آن شب یهودی به باغ
نیامد بر دخت با درد و داغ
بخوابید تنها و دل پر ز غم
به گوش آمدش درگه صبحدم
که مرغی به شاخی است اندر خروش
که از ناله اش دل در آید به جوش
دل دردمندش از آن بانگ زار
برآمد جا یک غمش شد هزار
پی ناله ی مرغ بگرفت و رفت
به دست و به زانو بدانسوی رفت
بیامد همی تا بر آن نهال
که بودی بر آن مرغ آشفته حال
ز افغان او آتشش تیز شد
هم آواز مرغ سحرخیز شد
گهی ناله می کرد و گه می گریست
گهی گفتی: ای مرغ این ناله چیست؟
همانا چو من دردمندی و زار
جدا مانده از شهر و یار و دیار
و یا خواری از گل شده حاصلت
که چون لاله پر داغ گشته دلت
به ناگاه آن مرغ، خود را خلید
یکی قطره ی خون زبالش چکید
بیامد، بیفتاد در چشم کور
همان دم دو بیننده اش یافت نور
نگه کرد آن مرغ خونین بدید
که هردم از او قطره ای می چکید
فرو ماند از آن کار اندر شگفت
تن خسته در زیر آن خون گرفت
بمالید از آن برتن ناتوان
تو گفتی به پیکرش آمد روان
تنی کز جذام و برص خسته بود
چو پشت هیون پینه ها بسته بود
درخشان چو مهر جهانتاب گشت
چو شاخ گل تازه سیراب گشت
سحرگه که چون دست موسی پدید
شد از جیب گردون درخشنده، شید
یهودی به همره خورش برد و نان
ز شهر اندر آمد به خرماستان
بگردید بسیار برگرد باغ
زگم کرده ی خویش گرم سراغ
چو یک لخت برگرد بستان دوید
یکی دختر ماه پیکر بدید
بدو گفت: دوشین در این باغ من
نهادم یک دخت افگار تن
کنون کامدم نیست بر جای خویش
ندانم که او را چه آمد به پیش
بگفتش: منم دخت بیمار تو
همان تیره بیننده ی زار تو
زیک قطره خون آفریننده ام
چنین کرد روشن چو بیننده ام
تن پیسم از آب حیوان تست
کز اینسان بی آزار گشت و درست
چو گفتار دختش درگوش گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت
چو آمد به خود گفت: روشن بگوی
که این رحمتت از کجا کرد روی؟
بگفتش: بدان مرغ پر خون نگر
از او درد و رنج من آمد به سر
به من سایه افکند مرغ بهشت
ز آزار و کوریم نامی نهشت
ندانم جز این کان چه، یا از چه جاست؟
که خون پرش داروی درد هاست
بگفتا به مرغ ای به خون شسته پر
همایون همای نکو فال و فر
به آن کت چنین پر پرواز داد
خجسته پر، و دلکش آواز داد
بگو فاش بامن که این ناله چیست؟
پر و بالت آلوده از خون کیست؟
به امر خدا مرغ لب برگشاد
به پاسخ به آن مرد آواز داد
که درکربلا امت مصطفی (ص)
بریدند سر از حسین (ع) از قفا
زدم غوطه در خون آن شهریار
به آگاهی مردم این دیار
بدین سوی پریدم مگر سرنوشت
چنین بد که بینی تو روی بهشت
یهودی از آن حال شد در شگفت
دل تیره اش نور ایمان گرفت
خود و پنچ صد تن زخویشان او
سوی کیش اسلام کردند رو
یکی مرغ از آن دو بیامد ز راه
سوی خانه ی بی خداوند شاه
به دیوار کاخ شه نینوا
نشست و برآرود چون نی، نوا