عمر چون ز خرگاه شه گشت دور
بگفتا به آن مردم پر غرور
که سوزید این خیمه ها را تمام
به خوشنودی کار فرمای شام
سپه پرده ی شرم را سوختند
برفتند و آتش بر افروختند
برآن خیمه ها یکسر آذر زدند
ملایک ز غم دست بر سر زدند
سرایی که از عرش دیدی درود
سیه خرگهی گشت از تیره دود
از آن دود شد روی گیتی سیاه
چو از آه پوشیده رویان شاه
ستمدیدگان از تف آن شرار
هراسنده گشتند و آسیمه سار
دویدند با زاری و اشک و آه
گرفتند دامان بیمار شاه
بگفتند: ای شه به فریاد رس
که آتش فراز آمد از پیش و پس
بسوزند ایدون همه رایگان
ستمکش زنان، بی پدر کودکان
چه فرمان دهی چاره ی کار چیست
که کس چاره سازنده غیر تو نیست
بفرمود شه، سر به صحرا نهید
ز سوزنده آتش مگر وارهید
به فرمان نمودند یکسر فرار
مگر داغدل زینب (ع) بی قرار
نرفت او،که پابند بیمار بود
دلش بسته ی رنج و تیمار بود
بدو گفت دارای دوران، تو نیز
سر خویش گیر و زآتش گریز
بدو گفت بانو مباد آنکه من
خورم با غمت انده خویشتن
چو تیمار تو سوزدم اندرون
چه باک ار بسوزد تنم از برون
همان به که فرمان دهی تا تو را
برم دور از این آتش جانگزا
وزان پس نهم اندر این دشت، روی
ز سر گشتگان می کنم جستجوی
بگفت این و بگرفت شه را به بر
گشانیدش از خیمه آن سوی تر
پس آمد به هامون رخی بی نقاب
بدید آن به برج حیا آفتاب
پراکنده اطفال خورشید چهر
در آن دشت چون اختران در سپهر
برهنه سر و پای در آفتاب
به دل هول آتش به لب نام باب
ز هر سوی سرگشتگان را بخواند
بیاورد و برگرد آن شه نشاند
پس آنگاه بنمود روی نیاز
سوی یثرب و، گفت اینگونه راز
که ای پاک پیغمبر تاجور
زتربت سوی کربلا کن گذر
حسینی (ع) که پروردی اش درکنار
ببین گشته از خون تنش لاله زار
سرش را بریده نگر از قفا
برش پاره پاره زتیغ جفا
همان کودکان گرامیت را
مران دوده ی پاک نامیت را
که برسایه شان تاکنون مهر و ماه
نیفکنده هرگز به خیره نگاه
گرفتار بین در کف اهرمن
برهنه سر و روی در انجمن
لبانی که چون غنچه سیرآب بود
ببین از عطش چون بنفشه کبود
نگر سوخته بارگاهی که، بار
سروش اندر آن خواستی چند بار
بسی با نیار گفت زاینگونه درد
جوابی چو بشنید خاموش کرد
کنون باز گردم سوی قتلگاه
بگویم چه کردن با جسم شاه
پسین گاه کان لشگر کینه جو
نهادند زی خیمه ی خویش رو