الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان سوم » بخش ۵۱ - به یغما بردن آن سپاه، لباس امام شهید و غارت ایشان خیمه هارا

بگویم کنون کان بد اختر سپاه

چه کردند چون کشته گردید شاه

نخستین تنی چند شیطانپرست

به تاراج رختش گشودند دست

زدرع و ز خفتان و پیراهنش

نهشتند یکباره اندر تنش

به جز ذوالفقارش یکی تیغ بود

یکی نهشلی مرد او را ربود

ددی نام او جابربن یزید

ز سر برد دستار شاه شهید

عمر پور سعد تبه روزگار

ز تن برد دراعه ی شهریار

ز خز جامه ای داشت سلطان دین

کجا اشعث قیس بردش زکین

یکی خفر می برد پیراهنش

که اسحاق بد نام و ابرص تنش

یکی کرد از پای نعلش به در

که اسود بدش نام و خالد پدر

یکی داشت بند ازاری بدیع

ربودش از او اسود بن ودیع

پس از شاه مردم تیره بخت

ز دیگر شهیدان ببردند رخت

نوشتند اینگونه اهل خبر

که هر کس از آن مردم بد سیر

ز رخت شهنشاه چیزی گرفت

گرفتار آمد به دردی شگفت

چو از اهل کین آن بدن های پاک

برهنه تن افتاد بر روی خاک

عمر زاده ی سعد گفت: ای گروه

دل من از این کوشش آمد ستوه

زنید آشتی اندرین خیمه ها

و زین رنج سازید خود را رها

بسوزید یکسر در آن هر چه هست

اگر کودک، ارزن، اگر خواسته است

یکی زان میان گفت: هان ای عمر

ز پادافره ایزدی کن حذر

بکشتی ز آل رسول انام

بسی نوجوانان جوینده نام

نیامد دلت سیر از بغض و کین

کنون با زنان بر زدی آستین

تبار نبی را زکین سوختن

بود بهر خود آتش افروختن

نترسی که بر جای این کار بد

زمین، این سپه را به دم درکشد

بد اندیش از آن کار اندیشه کرد

دگرگونه نامردمی پیشه کرد

بگفتا: چو این رای نبود درست

به تاراج روی آورید از نخست

برید آنچه در خیمه ها هست چیز

زن و کودکان رابر آرید نیز

پس آنگاه آتش فروزید زود

ز خرگاه ایشان بر آرید دود

که در پیش داریم راهی دراز

بباید از این رزمگه رفت باز

به فرمان او لشگر کینه خواه

سوی خیمه ی شه گرفتند راه

برآمد غو کوس و فریاد مرد

رخ خور بپوشید ز انبوه گرد

نشسته زنان گرد هم مویه گر

به سوگ شه از دیده ریزان گهر

شنیدند آن شورش و بانگ و غو

بگفتند کامد یکی سوگ نو

بجستند از جای، آسیمه سار

بدیدند بر خود ز آهن حصار

برآمد از آن بی کسان رستخیز

نجوشیدشان دیده ی اشک ریز

به هر سو دویدند طفلان شاه

کشیدند فریاد و اغربتاه

لبان پر ز افغان و دل پر نهیب

چو از هیبت باز، کبک نحیب

چو دیدند بر خویشتن بسته راه

همی برد هر یک به دیگر پناه

یکی گفت: ای وای کو باب من؟

که برهاندم از بد اهرمن

یکی گفتی ای شه به فریاد رس

که بر ما جهان تنگ شد چون قفس

سر بیکسان گرم آه و فغان

که دشمن در آمد چو سیل دمان

سرایی که بد پرده دارش سروش

شد از بانگ اهریمنان پر خروش

بشد کعبه ی پاک، پامال پیل

چه کعبه؟پرستنده اش جبرییل

بساط سلیمان بشد جای دیو

زشیطان بشد عرش حق پر غریو

به یغما گشودند دست ستم

ببردند بود آنچه از بیش و کم

همه لرزه بر جان و خونابه ریز

نه پای گریز و نه دست ستیز

ز خرگه به خرگاه اندر فرار

ندیدند از بغدمنش زینهار

چو پردخته شد خیمه از خواسته

نشد هیچ از کینشان کاسته

بدان بیکسان، دست کین آختند

سرو بر ز پوشش تهی ساختند

نه خلخال ماندند و نی گوشوار

نه تعریض باز و نه طوق و سوار

بسی چاک شد از ستم گوش ها

زخون گشته یاقوتگون دوش ها

بسی پشت کز تازیانه بخست

هم از پشت شمشیر و از چو بدست

تن ناز پرورد طفلان شاه

به زیر پی افتاده چون خاک راه

بناگوش هاشان ز سیلی کبود

جهان گشته از آهشان پر زدود

تن کودکان گشته لرزان چو بید

رخ نوگلان گشته چون شنبلید

به هر سو روان بانوان پر هراس

که صد داس روکرده برباغ یاس

یکی یا علی (ع) گفتی آن یا رسول (ص)

یکی یاوری خواستی از بتول (س)

نیامد به دیدار، یک چاره ساز

شدی دم به دم رنج ایشان دراز

بیامد یکی سوی دخت امام

که بنهاده بودش پدر نام مام

به پا داشت بانو دو خلخال زر

ستم پیشه افکند بر وی نظر

گرفت و برآوردش اوم را ز پای

ولی بود گرینده آن زشت رای

بدو گفت بانو که این مویه چیست؟

شما را دم شادی و خرمی است

بگفتا از آن اشکبارم که من

برآرم چنان زیورت را ز تن

نه تو زاده ی پاک پیغمبری

دریغ آمدم از چنین داوری

بگفتش: گر آگاهی از حال من

نما دست کوته ز خلخال من

بگفت: ارمنش برگذارم به جای

دگر کس تو را می برآرد ز پای

کسی را که شد پرده بردیده، آز

نداند ره از چاه با چشم باز

مرآن را که در چشم دل نیست نور

به راه خدا هست با دیده، کود

چنین گفت آن بانوی نو عروس

که برمن جهان شد چو چشم خروس