سمندی بدیدند بی شهسوار
خروشان و گریان چو ابر بهار
زناوک برآورده چو مرغ، پر
زخون کرده برگستوانی به بر
تن پیلوارش شده رنگ رنگ
چو پر تذروان و چرم پلنگ
بریده ستام و گسسته لگام
بیامد باستاد نزد خیام
سرافکنده در زیر و آسیمه سار
همانا بد از بانوان شرمسار
ز دیدار آن باره شد بی گمان
بر ایشان که آن پیشوای زمان
بشد کشته در پهنه ی کارزار
کشیدند از دل همه، ناله زار
چنان شیون از آن زنان گشت راست
که از ماهی و ماه افغان بخاست
کشیدند افغان زدل همنفس
که افسوس، دیگر نداریم کس
کجا هست پیغمبر؟ آن شاه ما
کجا هست حیدر (ع)؟ کجا مجتبی (ع)؟
کجا رفت آن یادگار جهان؟
حسین (ع) آن خداوندگار جهان
دریغا که شد کشته آن شاه فرد
ز مرگش فلک، روز ما تیره کرد
پس آنگاه با شیون و اشک و آه
گرفتند پیرامن اسب شاه
یکی گفت: اسبا سوارت چه شد؟
خدا را خداوندگارت چه شد؟
چرا پشت شیر است خالی زهور؟
چرا شد خداوند از عرش، دور؟
یکی گفت ای ذوالجناح رسول
چه کردی به آرام جان بتول (س)
جدا شد چه سان پای شاه از رکاب؟
تهی شد چرا ماه نو، ز آفتاب؟
چو رفتش توان از تن دردناک
تو آهسته او را فکندی به خاک
و یا دشمن او را به سختی فکند
به خاک اندر آمد سپهر بلند
به ناگاه نوباوه ی شاه دین
که فرش بدی زیور کاخ دین