چو فرمان بود از امامان پاک
که گوییم از این ماتم هولناک
بگویم و گرنه مرا بد گریز
ازاین گفته گرمی شدم ریز ریز
تو نیز ای نیوشای آوای من
چو آهنگ غم برکشد نای من
نگهدار دل را به چنگ سکون
که از دیده با خون نیاید برون
گر این داستان را بخوانی به کوه
کمر خم کند وزغم آید ستوه
شود چشمه سارش زانده، سراب
زدامان او خون بجوشد، نه آب
اگر چند یکتا خدای جهان
بود پاک از شادی و اندهان
ولیکن نخست آنکه بزم عزا
بیاراست زین ماتم جانگزا
خدای جهان آفرین بود و بس
که او بود و جز او نبد هیچ کس
زهی ماتم شاه لب تشنه گان
که زد خیمه برساحت لامکان
بدو چشم لاهوتیان، خون گریست
وزان جمله پیغمبر، افزون گریست
دل آنکه چون حلقه ی خاتم است
درین غم دل سید خاتم است
ایا عرش درگاه پیغمبر
خدا را نبی، خلق را رهبرا
به ریحانه ی خویش لختی بموی
دو گلگونه از آب مژگان بشوی
فرو ریز از دیده ی بو تراب
دو جوی سرشک روان برتراب
که کشتند طاووس باغ تو را
وزو تازه کردند داغ تو را
ایا تابش افزای رخشنده هور
که خاک رهت سرمه ی چشم حور
کنیزت ز جان مریم پرده گی
تو را هاجر و ساره چون برده گی
به سوگ جگر گوشه کن جامه چاک
که دردانه ات خفته در خون و خاک
بشد بی سر آن زیب آغوش تو
روان داد پرورده ی دوش تو
ایا خفته در خوابگاه بقیع
جگر تفته از تاب زهر نقیع
زخون لعل شد آن در ناب سود
که یاقوت آویزه ی عرش بود
تو را جان زنوشیدن آب، شد
ز بی آبی آن شاه، بی تاب شد
ایا اهل بیتی کتان بی نیاز
به تشریف تطهیر داد امتیاز
شه ناتوان را به سوگ پدر
ممانید غمگین و خونین جگر
شکیبا دهیدش که بس خسته است
به زنجیر بیداد بر بسته است
یتیم است و بیمار خونین سرشک
غل آهنینش به جای پزشک
شها داورا، ایزد دادگر
شکیبا دهادت به سوگ پدر
ایا پیشوایان دین مبین
به کیهان پس از سیدالمرسلین
شما داوران را شکیبا، خدا
دهادا به سوگ شه کربلا
ایا حجت عصر و صاحب زمان
خدیو زمین، داور آسمان
تو را زیبد ای مظهر دادگر
که بر پا کنی بزم سوگ پدر
پسر به، به مرگ پدر مویه ساز
شود ای جهان داور سرفراز
به سوگ پدر برکش از سینه آه
نهان ساز تن در پرند سیاه
تو را شاید از غم کنی جامه، چاک
که شد ریخته خون یزدان پاک
ایا ای برید خداوند وحی
که آوردی از لامکان امر و نهی
شهی کت بدی پیک پروردگار
ز گهواره جنبانیش افتخار
به شمشیر پولاد، شمر پلید
به ده ضربت از پیکرش سر برید
در این ره مرا پای رفتار نیست
از این بیشتر تاب گفتار نیست
شنو تا چسان شمر بد روزگار
ز تن کرد دور آن سر تاجدار
کسی چون نپذرفت از آن سپاه
که برگیرد از تن سر پاک شاه
بشد شمر بی داد و دین، خشمگین
همی بر خروشید و گفتا چنین: