الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان سوم » بخش ۴۳ - رفتن حضرت صدیقه ی صغرا، زینب (س) به قتلگاه

در آن دم پی دیدن روی شاه

برون ناگهان آمد از خیمه گاه

یکی پرده گی دختری از رسول

که بد از بزرگی چو مامش بتول (س)

یکی پرده گی پرده دارش سروش

به نه پرده ی چرخ از وی خروش

نکرده بدو آفرینش نگاه

ندیده بدو خیره خورشید و ماه

نپرورده جز مادرش دایه ای

نیفتاد بر خاک از او سایه ای

چو جانش سراپا ز دیده نهان

چو ایزد ز هر آفریده نهان

ز سر تا قدم نور و پنهان به نور

زدی عصمتش لطمه بر چهر حور

چو او بودی ار چرخ را آفتاب

شب تیره را کس ندیدی به خواب

زنی، لیک بر مردم روزگار

چو جد و پدر حجت کردگار

زبانش ز تیغ پدر تیزتر

ز پیکان تقدیر خونریز تر

ز جان آفرین مادرش را درود

که مام چنین نامور دخت بود

گر این بانوی پاک دختر نبود

به رتبت کم از دو برادر نبود

زبس عصمت، آید شگفتم از آن

که چون نام او گنجد اندر زبان؟

چنین بانو از خیمه بگرفت راه

خروشان و جوشان به دیدار شاه

به هامون پر از شرم دامن کشان

زنرگس به برگ سمن گل فشان

به چپ گه نگه کرد و گاهی به راست

گه افتاد برخاک و گاهی بخاست

به هر سو همی گشت جویای شاه

به ناگاهش افتاد بر وی نگاه

چو بر پیکر او جهان بین گشود

چه گویم؟ که جای تماشا نبود

زتیغش چو گل پاره پاره تنی

نهان گلبنی گشته در جوشنی

تنی دید چون آسمان، باژگون

بدو زخم پیکان زاختر فزون

بدش بستر از تیر و بالین زخاک

به حالش دل چرخ، اندوهناک

تنی کش ز برگ گل آزار بود

پر از زخم تیغ او بار بود

از آن حوض رحمت همی بوتراب

بدی خون جهان چون زفواره آب

بدو دیده ی درع خون می گریست

شگفتا ز آهن که چون می گریست

زبس زخم بر جسم شاه قدم

نبد جای یک بوسه سرتا قدم

تنی را که چون برگ نسرین بدی

پر از خار و پیکان و زوبین بدی

مهین خواهر آهسته و بس غمین

به بر، در کشیدش تن نازنین

زدش بوسه برتن نه اما چنان

که از سودن لب ببیند زیان

بگفتا: که آه این حسین (ع) من است

که او را چنین خفته درخون، تن است

نه او نیست، ور هست، چونین چرا است؟

نگون گشته برخاک از زین چراست؟

چه شد ذوالفقارش؟ سمندش چه شد؟

همان نیزه ی بند بندش چه شد؟

چرا دست دادار پیگار ماند؟

پناه جهان، بی مددکار کاند؟

بدو اینهمه زخم کاری زکیست؟

زخونش بسی رود جاری ز چیست؟

دریغا ز ریحانه ی مصطفی (ع)

که شد چاک جسمش ز خار جفا

دریغا ز آویز گوش عروس

که از خاک و خون کرده کابین فسوس

دریغا نباشد به سر، مادرش

که بیرون کشد تیر از پیکرش

زخونش کند لعلگون روی خویش

کند سایبان بر تنش موی خویش

نبودی مرا نیز ای کاش روز

که بینم چنین روز محنت فروز

چو این مویه سر کرد با شاه گفت:

که ای ز آفرینش، بی انباز و جفت

تویی این ز پیکان بر آورده پر

منم این که تیر غمم بر جگر

تویی این زخواهر چنین گشته دور

منم اینچنین بی برادر صبور

تویی این که خون بر تنت پرده پوش

منم این که بی پرده دارم خروش

تویی این به خون غرقه پا تا به سر

مرا زاده ی مام و پور پدر

تو تا بودی ای زاده ی بو تراب

نگه خیره بر من نکرد آفتاب

کنون چون اسیران به کوی آمدم

به سوی تو در جستجوی آمدم

به کام دل آرزمند من

یکی سر بر آر ای خداوند من

بپرس ای جگر خسته چون آمدی؟

ز پرده سرا چون برون آمدی؟

بسی گفت از این گونه و لابه کرد

رخ زرد را پر زخونابه کرد

جهان بین بنگشود شه بر رخش

نفرمود از بیهشی پاسخش

دل تنگ زینب (س) پراندوه گشت

به گردش سپاه غم انبوه گشت

بگفت: ای برادر به جان نیا

که بد بهتر و مهتر انبیا

سخن گوی با من، که رفتم زکار

نیامد جواب از لب شهریار

سپس گفت: شاها به شوی بتول (س)

که بد دست یزدان و نفس رسول

سخن گوی از آن بیش کز پیکرم

برآید روان، وز جهان بگذرم

ز، بسته دم شاه نشنید راز

دژم شد سر بانوان حجاز

بگفت: ای زدل برده آرام من

به زهرا (س) که بد مهربان مام من

مرنجان از این بیش و مشکن دلم

وگرنه زتن جان خود بگسلم

شهنشه چو آوای خواهر شنید

وزو نام فرخنده مادر شنید

بدو گفت آهسته، کای بی پناه

مرا رنجه از زاری خود مخواه

دراین دم که من از جهان می روم

برو تا فغان تو را نشنوم

شکیب آر و شو سوی خرگه روان

بهل تا که آسان سپارم روان

رضا ده به هرچ آید از کردگار

بود زنده را مرگ، انجام کار

نبی (ص) و علی (ع) زین جهان کهن

گذشتند و بودند بهتر زمن

بگفت این دو دیده به هم برنهاد

غریبانه بر خاک ره سرنهاد

چوناچار شد بانو از امر شاه

بپیمود گریان سوی خیمه، راه

ز پیش خداوند گیتی فروز

نرفته سوی خیمه بانو هنوز

سپاه از ره کین به شه تاختند

بدو تیغ و زوبین بیانداختند

به گرد اندرش حلقه بستند تنگ

زدندش به پیکر همی تیغ و سنگ

سراسیمه بانو ز شه دورگشت

برادرش از دیده مستور گشت

یکی گام آهسته برداشتی

ستادی به شه دیده بگماشتی

دلش سوی شه رخ به خیمه سرای

نمی خواست زانجا شدن باز جای

همی گفت: ای وای از شاه من

برادرم آن پیشوای زمن

بیفتادی ای کاش هفت آسمان

به روی زمین بر سر مردمان

و یا کوه ها کوفتی بر زمین

پس از کشتن شاه دنیا و دین

چنان تا بدان پشته بنهاد گام

که او را کنون زینبیه است، نام

بیاراست چون رفتن، آنجا ستاد

به سالار زشت اختر آواز داد

که هان ای عمر وای بر جان تو

بدان غیرت سست و ایمان تو

تو استاده می بنگری اینچنین

شود کشته فرزند دارای دین

ازو روی برتافت، ناپاکخوی

روان گشته اشکش زانده، به روی

چو بانو چنین دید از زشتمرد

به لشگر خروشید و گفتا به درد

که یک تن مسلمان میان شما

مگر نیست ای مردم پر جفا؟

ندادش کسی پاسخ از آن سپاه

تو ای آسمان، روت، چون شب سیاه

به ناچار شد سوی خرگاه خویش

به فرمان ره صبر بگرفت پیش