زخلق جهان رشته بگسیخته
به خاک آبروی هوس ریخته
رخ از مالک و مال جهان تافته
که اندر دلت نور جان تافته
تهی جانت از تابش نور نیست
سرت هیچگه خالی از شور نیست
قناعت متاعی ز دکان توست
صبوری یکی گوهر از کان توست
نه از بهر نان سوی دو نان شوی
نه بر خوان نامرد مهمان شوی
شب و روز دمساز و غمخوای من
به هر کار در، مهربان یار من
روانم گرو مانده در مهر تو
دو بیننده ام روشن از چهر تو
به کنج ملال از چه بنشسته ای؟
به رخ بر، در خرمی بسته ای
زکاشانه تا چند نایی برون؟
زانده خوری چند چون نافه خون؟
ممان زار ازین بیش و منشین دژم
مخور غم که درخورد تو نیست غم
کجا غم خورد سالک راه دوست؟
چو داند که هر شادی و غم ازوست
غم عشق را خاطری شاد به
دل از بند اندیشه آزاد به
خدا جوی را رنج و راحت یکی است
ازل تا ابد پیش او اندکی است
اگر فی المثل کام او دیر شد
نباید همی زود دلگیر شد
گرش رفت باید و به اقلیم چین
نشاید که افتد به ابروش چین
طلب باید و کوشش و راستی
به یزدان پناهیدن از کاستی
اگر چند در سخت بر بسته است
گشاید بر او کز خودی رسته است
نخفته است بیننده ی کردگار
نهان ها ببیند همه آشکار
هر آنکو رود سوی وی یک قدم
به پیش آدرش شاهراه قدم
بس است ار بود درد، درمان مجو
که درمان بجوید تو را کو به کو
نماید به تو خویش را رهنما
کشاند سوی شهر بند بقا
ز درویش بلخی تو اندازه گیر
که چون درد در سر، او بد ستیر
پی تربت مرتضی می دوید
جمال جهان آفرین را بدید
کلیم از پی نار زی طور شد
چو جوینده بد نار او نور شد
که انی اناالله شنید از درخت
چنین اند مردان فرخنده بخت
تو گر مرد راهی چنین پوی راه
که تا بهره یابی زدیدار شاه
ولی، تا ولی را ندانی نخست
به چشم آیدت هر شکسته، درست
سر آهنگ این کاروان را بجوی
وزان پس به راه حقیقت بپوی
خدا را درین ره بسی مرد هست
که وامانده گان را بگیرند دست
شکسته طلسمات هر هفت خوان
رسیده به سر منزل جاودان
ز شاخ توکل ثمر یافته
قوی پنجه ی آز را تافته
تهی خرقه از بود خود ساخته
به غیر از خدا هیچ نشناخته
برون آمده همچو زر از خلاص
به هر تاب نگداخته چون رصاص
نگوید مگر آنچه خواهد خدای
به هر دو جهان گشته فرمانروای
خدامان به وی آشنایی دهاد
به دل از دمش روشنایی دهاد
کنون باز گردم سوی کربلا
بگویم که باشه چه وقت از بلا؟
چو آن مرد فرزانه درویش بلخ
مه زندگانیش آمد به سلخ
بد استاده بر جای خود شهریار
که لختی بیاساید از کارزار