چنان تاختش شه به میدان کین
که لرزید برخویش گاو زمین
به گرد اندر آمد سرماه و مهر
بترسید بر خویش شیر سپهر
به تن زهره ی کوهسار آب شد
زمین همچو جنبنده سیماب شد
همه آفرینش پر از ویله گشت
غو خاکیان ز آسمان درگذشت
دهان اژدر مرگ بنمود باز
جهان را دم آخر آمد فراز
نخستین سوی میمنه حمله کرد
برآورد از دشت ناورد گرد
چو یک لخت بر آن سپه راند تیغ
فرو ریخت سرها چو بارنده میغ
همه پهنه شد پر سرو پا و دست
علم با علمدار گردید پست
ملخ چون رمد از پی باره گی
پراکنده گشتند یکباره گی
گریزنده از بیم شمشیر شاه
نیارست کردن پس خود نگاه
ز پیشی گرفتن ز بهر فرار
پیاده شدی پایمال از سوار
به چشم یلان روشنایی نماند
پدر را به پور آشنایی نماند
ز چنگ سواران بیفتاد تیغ
همی هر کسی خورد برخود دریغ
پس سرکشان خسرو ارجمند
درخشان پرند و خروشان سمند
همی راند تیغ و همی گفت: هان
کجا می گریزند ای گمرهان؟
بسی مرگ بهتر بود بهر مرد
که بنشیند از ننگ بر روش گرد
ولیکن بسی به بود ننگ و عار
چو نامش کشد سوی دوزخ مهار
تهی شد چو از کوفیان دست راست
سوی دست چپ تیغ شه گشت راست
بپاشید از هم صف میسره
به خاک اندر افکند جمعی سره
همی گفت:کای مردم تیره بخت
به یزدان بخشنده سوگند سخت
بخوردم که دریاری این زنان
نتابم رخ از تیر و تیغ وسنان
صف میسره از دم تیغ شاه
نهادند رخ سوی قلب سپاه
چو قلب و جناح سپه شد یکی
به پیکار شد گرم شاه اندکی
دم ذوالفقارش چو ابر بهار
ببارید خون اندر آن کارزار
همی تا بدانجا که رفتی نگاه
پر از کشته شد دشت آوردگاه
به گردون بر آمد غو الفرار
به هر سو دوان باره ی بی سوار
دل خصم در بر چو سیماب ناب
بلرزیدی و پایش اندر رکاب
تن سرکشان را کفن گشت برگ
سراسیمه شد چرخ و بیچاره مرگ
شد از کار دست قضا و قدر
اجل ناتوان خفت در رهگذر
پراکنده گشتند یکسر سپاه
چو از باد صرصر یکی مشت کاه
بلی چون خدا خود نمایی کند
که یارد که رزم آزمایی کند؟
ببین تا چه بیند به خود روزگار
چو دست خدا برکشد ذوالفقار
گذشته از آن کان شه داد راست
بیفکند برخاک آن را که خاست
روان همه بر لب استاده بود
به فرمان وی گوش بنهاده بود
که گر یک اشاره کند بیدرنگ
به دوزخ گرایند از آن جای تنگ
چو لختی شهنشاه پیگار کرد
بشد پهنه پر کشته ی اسب و مرد
به میدان عنان تافت از قلبگاه
باستاد در پیش روی سپاه
بزد تکیه بر نیزه کز رنج جنگ
بیاساید آن شاه پیروز چنگ