شهنشه چو با دختر این زار گفت
به خواهر از آن پس چنین بازگفت
که پیراهنی دیده بس روزگار
بدانسان که کس را نیاید به کار
بیاور به من تاکه در زیر رخت
بپوشانمش برتن ای نیکبخت
که چون دشمن از من برد ساز و برگ
مگر او بماند مرا رخت مرگ
بیاورد آن بانوی مهر ورز
یکی جامه ی تنگ بی قدر وارز
شهش گفت: این جامه ی سوگوار
بود پوشش آنکه گشته است خوار
من ار چند تنها و بی یاورم
نه خوارم بر آورده ی داورم
دگر جامه آور فراخ و بلند
که پوشد ورا مردم ارجمند
بیاورد بانو به افغان وآه
دگر جامه زانسان که فرمود شاه
شهنشه در آن جامه افکند چاک
بپوشیدش اندر بر تابناک
دگر جامه و جوشنش بر زبر
بپوشید و بر بست محکم کمر
ز گفتار و کردار آن شهریار
همه پرده گی ها گرستند زار
شهنشاهشان کرد خامش به پند
سپس گفت گریان به بانگ بلند
کسی هست تا؟ آورد پیش من
سمند مرا اندرین انجمن
نبد کس که اسب آورد بهر شاه
به پا خاست زینب به افغان و آه
برفت و بیاورد اسب نیا
بر شاه دین خسرو اولیا
گرفتند خونین دلان یک به یک
همه گرد آن باره ی تیز تک
به دست این رکاب آن عنانش گرفت
از آن حال شد زینب به افغان و آه
بگفتا: که ای یادگار مهان
دگر خواهری جز من اندر جهان؟
زبهر برادر کشید اسب پیش
که تاوی بتازد سوی مرگ خویش؟
شهنشاه گریان بر آمد به زین
بدو مویه گر بانوان گزین
چنین بود اگر حال در آشکار
ولی در نهان بد دگرگونه کار
عنان دار او بود روح الامین
دوان قابض روح اندر یمین
مکاییل بگرفته او را رکاب
قضا و قدر پیشرو با شتاب
سرافیل با صور نوبت زنش
گذشته ز عرش برین گردنش
زخیمه روان گشت زی دشت کین
عیان دست یزدانش در آستین
زاسبش پدیدار فر براق
ز بانگ سمش ناله ی الفراق