بیامد به پیش سپاه ایستاد
به اتمام حجت، زبان برگشاد
بفرمود: آیا در این پهندشت
کسی هست کز جان تواند گذشت؟
کسی هست، کآید مددکار من
در این بی سپاهی شود یار من؟
کسی هست کز خشم پروردگار
بترسد، هراسد ز انجام کار؟
بگرداند از آل احمد (ص) بدی
به نیکی سپارد ره ایزدی
به راه خدا جانفشانی کند
هم از دشمنش جانستانی کند
چو برخاست از شهریار، این ندا
که جان همه دوستانش، فدا
نخست آمد از ایزدی بارگاه
خطابی بدو کای جهان را پناه
تویی عاشق من در این داوری
زمن خواه اگر بایدت یاوری
در این بی پناهی پناهت منم
ظفر بخش در رزمگاهت منم
بخواه آنچه خواهی زدادار خویش
مدان هیچ کس را مدد کار خویش
پس از روح پاک فرستاده گان
به پاسخ بدان شاه آزاده گان
چنین آمد از باغ مینو درود
که ای پادشاه فراز و فرود
بگو تا بیاییم زی کربلا
تو را یار باشیم در هر بلا
هم آغوش گردیم با کشته گان
به راه تو از خویش بگذشته گان
روان نبی (ص) نیز با درد جفت
به پور گرانمایه «لبیک »گفت
که ای بی سپه مانده فرزند من
خزاندیده شاخ برومند من
بگو تا بیایم ز خلد برین
پی یاری تو به روی زمین
کنم جان خود برخی جان تو
سر خویش بازم به میدان تو
از آن پس بیامد ز شیر خدا
به فرزند از بام عرش این ندا
که ای پور آزاده ی سرفراز
گرت هست بر یاری من نیاز
بگو تا بیایم در آن کارزار
به کار آورم جوهر ذوالفقار
رسیدش هم از مجتبی (ع) این خروش
درآن دشت پر محنت و غم به گوش
که ای با من انباز و همتا ویار
برادر زمام و پدر یادگار
بگو تا که آیم به سوی تو من
ببازم سر خود به کوی تو من
چو عباس (ع) و قاسم (ع) فدایت شوم
شهید صف کربلایت شوم
پس از اولیا این ندا گشت راست
که برمات ای شاه فرمان رواست
بگو تا بدانجا سپه برکشیم
زخصمت به شمشیر کیفر کشیم
ز روشن روان شهیدان پیش
که بودند با آن خداوند خویش
درود آمدش کای خداوندگار
بگو تا گراییم زی کارزار
به راه تو بازیم جان ها مگر
شود روی ما پیش حق سرخ تر
همه ساکنان سپهر و زمین
زبگدشته و آینده ی مومنین
همه آفرینش ز خوب و ز زشت
چه اهل جهنم چه اهل بهشت
همه اذن یاری ز شه خواستند
به جانبازی اش پوزش آراستند
شهنشاه جز ایزد دادراست
درآن رزم از آن جمله یاری نخواست
پس آنگاه آن شاه با دین و داد
دمی تکیه بر نیزه ی خویش داد
شهیدان خود را همی بنگریست
از آنان همی یاد کرد وگریست