چو لشگرگه شاه اهل ولا
تهی ماند در عرصه ی کربلا
زخویشان ویاران آن شهریار
نماند اندر آن رزمگه یک سوار
بدانسان کزین پیش تر گفته گشت
جهان نامه ی عمرشان درنوشت
بماند اندر آن پهنه فرخنده شاه
نه پور و برادر نه یار و سپاه
به جا پور بیمار بودش یکی
دگر شیر خواره گزین کودکی
پر از تیر وشمشیر آن سرزمین
دل شیر از آن رزمگه سهمگین
درخشان سنان ها کران تا کران
کله خود بر فرق جنگ آوران
ز آوای شیپور و اسب وسوار
سر چرخ گردنده اندر دوار
شهنشاه چون خویش را فرد دید
شرر بار آهی زدل برکشید
زیکسو نگه کرد بردشت جنگ
زمین را ز بدخواه خود دید تنگ
همی تیغ دید و سوار و سمند
به «هل من مبارز» نواها بلند
ز سوی دگر دید یاران خویش
ره نیستی جمله بگرفته پیش
علم گشت پست و سپهبد نگون
بر و یال فرزند رنگین به خون
به پرده سرا دید با چشم تر
زنان موی کن کودکان مویه گر
دل نازکش گشت لبریز درد
بر آورد سر سوی یزدان فرد
بگفتا: که ای پاک پروردگار
تو بینی که این فرقه ی نابکار
چه سازند با پور پیغمبرت
نترسند از پرسش و کیفرت
سپس گشت آماده ی کارزار
بدو دیده ی چرخ بگریست زار
هر آنچه نبی(ص) داشت بی کم وکاست
زپا تا به سر کرد برخویش راست
به زین سمند پیمبر نشست
وزو نیزه ی آبداده، به دست