مر او را بر و چهره ی سیمگون
گرفته است رنگ طبر خون زخون
زخون گشته چون ارغوان سنبلش
شده داغ چون لاله برگ گلشن
سراپای آن ماه یوسف غلام
دریده زچنگال گرگان تمام
بدو ام لیلی همی بنگریست
زغم دست بر سرزد و خون گریست
بگفتا که – پورا – جوانا – مها
پدر شهریار و برادر شها
سرور دلم نور بینایی ام
غمت برده ازتن توانایی ام
تواکنون شدی از برم بینایی ام
غمت برده از تن توانایی ام
تو اکنون شدی از برم بی توان
ببسته به پیگارم دشمن میان
بسی بر نیامد که باز آمدی
ندانم چسان غوطه درخون زدی
که زد اینهمه زخم بر پیکرت
که رحمی نیاورد بر ماردت
براین تن که از برگ گل خوشترست
کجا اینهمه زخم اندر خورست
ببراد دست پلیدی شریر
که از شست بگشاد سوی تو تیر
نیاورد رحم آن خدنگ افکنا
بدین قامت چون کمان منا
درآندم که بودی به میدان روان
مرا کاشکی تن شدی بی روان
بچم کت زمانی به بر درکشم
زاندام تو تیغ کین برکشم
دهم شستشو ز آب دیده رخت
کنم پاک خون ازرخ فرخت
به زخمت نهم مرهمی از سرشک
به بالین نشینم تو را چون پزشک
ببینم به کام دل آن روی وموی
که از گل برد رنگ و ازمشک بوی
دریغا ازین چهره ی چون بهار
که بستر کنندش ز خاشاک و خار
دریغا از آن پیکر زورمند
که آسیب بیند ز نعل سمند
دریغا از آن سنبل تابدار
که آبش دهد خنجر آبدار
چو آزاده بی تابی مام دید
بیامد ورا تنگ دربر کشید
بگفتا که ای مادر غم نصیب
خدایت دهاد اندرین غم شکیب
بدان باش کاندرز من بشنوی
هر آنچت بگویم بدان بگروی
چو بینی مرا خفته در خون و خاک
مبادا کنی جامه ی خویش چاک
مبادا فغان سرکنی مرغ وار
برهنه کنی سر خراشی عذار
به خونم پس ازمن میالای روی
پریشان مکن چون دل خویش موی
که از زاری ات خصم خندان شود
غم خاطر شه دو چندان شود
پس از کشتن من چو فرخنده شاه
بیاید سوی خیمه با اشک وآه
تبسم به لب آر و بگشای چهر
به روشن جمالش نظر کن به مهر
تو او را تسلی ده از مرگ من
به کشت شکیبش تو آتش مزن
بدان گریه کن کآسمان و زمین
بدو هست گریان واندو هگین
همی تا توانی بنال وبموی
نه برپور نامی به فرخنده شوی
به من گریه کردن سزاوار نیست
مرا مرگ در خورد تیمار نیست
که گرید به داماد آزاد دل
که تازد سوی حجله گه شاد دل
مکن ساز ماتم که سور من است
مخور غم که گاه سرور من است
میاندیش – مرگم نجات من است
چنین کشته گشتن حیات من است
بگفت این و افراشت بالا چو سرو
نشست ازبر زین چو پران تذور