الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان دوم » بخش ۹۶ - حمله کردن ح – علی اکبر(ع)بر میمنه و میسره و قلب لشگر

نهنگی دمان بر کشید ازنیام

که جان دلیران کشیدی به کام

بدان تیغ شیر کنام نبرد

به لشگر چو جدش علی حمله کرد

سپاهی درآمد ز گرگان کین

به پیگار آن یوسف مصر دین

سبک تیغ شهزاده شد سرگرای

زمین شد پر از پیکر و دست و پای

زیک برق کز دشنه ی او بجست

تن و جان صد مرد جنگی بخست

ز بس کشته افکند در کارزار

زخون پهنه گردید دریا کنار

یلان سپه زهره بشکافتند

ز پیکار شهزاده رو تافتند

به پهنه عمر از آنگونه کار

بپیچید بر خویش مانند مار

زنا پاکرایی یکی چاره جست

که گردد شکست سپه زو درست

به لشگر یکی بد گهر مرد بود

که چون ژنده پیلان به ناورد بود

تن او بار و خود کام و جنگی بدی

به رزم سواران درنگی بدی

بدی نام او طارق بن شبیب

دل جنگجویان ازو پر نهیب

درآن روز بودش به خرگاه جای

نهشته برون سوی ناورد پای

تن او بار او طارق بن شبیب

دل جنگجویان ازو پر نهیب

درآن روز بودش به خرگاه جای

نهشته برون سوی ناورد پای

نوندی فرستاد میر سپاه

سوی طارق شوم بی آب و جاه

چو آمد بدو گفت کای نامدار

نبینی که در پهنه ی کارزار

چه کرده است این کودک خردسال

ابا نامداران با سفت ویال

تنی از سواران جنگی نماند

که شمشیر بر مغفر اونراند

یکی دیده بگشا دراین پهندشت

ببین چون زتیغش پر از کشته گشت

همه لشگر از رزم سیر آمدند

دریده بر – از جنگ شیر آمدند

برآشفت طارق به سالار گفت

که ما نا ترا چشم دانش بخفت

چنین گفتگو با دلیران چرا

چنین سخره با شرزه شیران چرا

چو من نامداری سواری دلیر

که بگریزد از حمله اش نره شیر

ابا رزم نادیده اندک به سال

شماری هماورد ودانی همال

من و رزم با کودکان این مباد

که از من کنند این به افسانه یاد

عمر گفت با وی که ای پهلوان

که چون تو ندانم تنی از گوان

نیای همین کودک پاکرای

علی (ع) بود شمشیر و شیر خدای

نه مرحب نه حارث نه عمر وسترگ

نه شیبه نه عتبه سران بزرگ

تنی زنده زیشان ز رزمش نجست

زتیغش زجان جمله شستند دست

هنوز از زمین های بطحا دیار

بجوشد، نم خون چو دریا کنار

مر این خردسال است در کارزار

پدر را زشیر خدا یادگار

شگفتی بسی اندرین پهندشت

ز خردان ایشان پدیدار گشت

ز مردان جنگی نکو نیست لاف

اگر مردی؟ اینک تو اینک مصاف

برو تا ببینی بر و بال اوی

همان حیدری تیغ و چنگال اوی

اگر زنده برگشتی از رزمگاه

بخوان خویش را پهلوان سپاه

سرش را گر آوردی ایدون به من

سرت را برافرازم از انجمن

بخواهم که سازد ترا شهریار

ابر موصل و ورقه، فرمانگذار

ز گفتار او گشت طارق دژم

دو جوشن بپوشید در زیر هم

به آهن نهان گشت پا تا به سر

سبک جست بر باره ی راهور

یکی تیغش اندر میان سر گرای

به دستش یکی نیزه ی جانگزای

بغرید کای نو رسیده سوار

ندیده نبرد دلیران کار

هنوزت نه گاه نبردست و جنگ

که یازی به مردم کشی تیغ و چنگ

چه آتش بد این کش برافروختی

که جان دلیران بدان سوختی

به رزم من ایدر یکی پای دار

که اینک سر آید ترا روزگار

بگفت این و پیچان سنان کرد راست

تو گفتی سنانش یکی اژدهاست

نبرد آزما پور شیر خدای

چو این دید بر زین بیفشرد پای

یکی نیزه چون اژدهای کلیم

کزو جان فرعونیان کرد بیم

بیفکند بر نیزه ی هم نبرد

به گردون برانگیخت از پهنه گرد

بدانسان بگشتند بر گردهم

که گاو زمین را بشد پشت خم

دلیران لشگر برآن ترکتاز

به جای دو دیده دهان کرده باز

به ناگاه شهزاده ی ارجمند

زکف نیزه ی خودبه یک سو فکند

بیازید سر پنجه ی رزمساز

زطارق گرفت آن سنان دراز

بیفکندش ا زدست بردشت جنگ

چو طارق بدید این بیازید چنگ

یکی تیغ بیرون کشید ازقراب

به خونریزی زاده ی بوتراب

چو کرد اهرمن تیغ و بازو بلند

برانگیخت شهزاده ازجا سمند

گرفت از هوا دست و تیغش بهم

به سر پنجه بازوی اوداد خم

به نیرو بیفشرد دستش چنان

که شد ازبن ناخنش خون روان

برآورد از دست او تیغ تیز

به بدخواه شد بسته راه ستیز

بزد اسب وبر وی بغرید سخت

به زیر سپر شد نهان تیره بخت

گزین زاده ی شه خدا را ستود

بیاورد آن تیغ بر وی فرود

زخود وسروسینه اندر گذشت

زتنگ تکاور پدیدار گشت

بیفتاد در پهنه ی کارزار

دونیمه ستور ودو پیکر سوار

بدان کشته بس تاخت یکران جوان

شکست از پی باره اش استخوان

رسید از خدای جهان آفرین

پیاپی بدان دست وتیغ آفرین

پیمبر (ص) به مینو برافروخت روی

درود آمد ازشیر یزدان بر اوی

شه کربلا از گرانمایه پور

چو دید آن هنرمندی و فر و زور

پیاپی خدای جهان را ستود

به پور جوان آفرین ها نمود