جبین سود پیش شه دین به خاک
بگفت ای تن خلق را جان پاک
من اینک ز بدرود باز آمدم
به درگاه تو با نیاز آمدم
بپوشان مرا ساز و برگ نبرد
که انگیزم از جان بدخواه گرد
مر او را خداوند دین خواند پیش
بپوشاند بر پیکرش درع خویش
نهادش به سر بهر معراج عشق
ز دستار پیغمبری تاج عشق
یکی تیغ دادش چو ابروی او
که بد درخود دست و بازوی او
بدو اسپر حمزه را داد شاه
که دارد ز آسیب تیغش نگاه
کدامین سپر کش درخت قباب
زدی تیغ بر چهر ه ی آفتاب
یکی نیزه دادش که از تیغ آن
تن مرگ لرزید چون خیزران
به کاویدن جسم مردان جنگ
زبان کرده تیز و میان بسته تنگ
چو آراست خود را به برگ نبرد
نشست از بر توسنی رهنورد
چه توسن؟ نبی(ص) خوانده او را عقاب
به جستن چو آتش به رفتن چو آب
بر او چو جولانش آهنگ بود
چه سوراخ سوزان جهان تنگ بود
بدی از فرازش چو میل فرود
تو گفتی شهاب درخشنده بود
شدی سوی بالا ز پستی فراز
چو آه دل بانوان حجاز
تو گفتی که بود آن پیمبر نژاد
سلیمان و بنشسته بر پشت باد
سپس شد سوی رزمگاه آن جوان
چو جان از تن خسرو دین روان
چو لختی بپیمود شهزاد ه راه
پیاده همی از پی اش رفت شاه
به زاری خروشیدن آغاز کرد
سوی نوجوان خود آواز کرد
که آهسته تر ره بپوی ای جوان
یکی بازبین سوی پیر نوان
سوارا بپرس از پیاده خبر
که بهر چه ای از قفا رهسپر
شد از رفتنت سست زانوی من
برون رفت نیرو ز بازوی من
بمان تا دگر باره بینم رخت
برم توشه از شکرین پاسخت
چو شهزاده بشنید آوای باب
فرو جست از زین اسب عقاب
بیفکند خود را در آغوش شاه
تو گفتی به پیوست با مهر ماه
چو با هم دمی مویه کردند سر
پدر ماند بر جا روان شد پسر
شهنشه سوی پاک پروردگار
بیفراشت دست و بنالید زار
که باش ای خداوند بینا گواه
میان من و این بداختر سپاه
که کردند بر من چنان کار تنگ
که سازم روان سوی میدان جنگ
جوانی همانند خبر البشر (ص)
به دیدار و کردار وگفتار و فر
به روی نیا داشتم چون نیاز
بدین مو و رو کردمی دیده باز
عمر را پس آنگاه آواز داد
بگفتا که ای خصم ناپاکزاد
بریدی چنانکه تو پیوند من
بکشتی همه یار و فرزند من
ببرا پیوند تو کردگار
نسازد به دلخواه تو هیچ کار
یکی بر گمارد که در بسترت
ببرد سر از کینه جو پیکرت
وز آن سوی شهزاده ی نامدار
بیامد سوی پهنه ی کارزار