الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان دوم » بخش ۵۴ - به یاد آمدن ح – قاسم را از وصیتنامه ی پدر بزرگوارش

چو لختی ببودند زین گونه زار

به یاد آمدش قاسم نامدار

زاندرز نغزی که بابش حسن (ع)

نوشته است با خامه ی خویشتن

بدین سان هم او را بفرموده بود

که چو خیل غم برتو آید فرود

زبازوش بگشا و برخوان درست

که درخواندنش چاره ی درد تست

جوان این شگفتی چو آورد یاد

زبازو مرآن حرز را برگشاد

ببوسید و بگشود و لختی بخواند

جهان آفرین راستایش براند

که بخ بخ برستم ز بند غمان

به امید دل آمدم کامران

همین است منشور آزادی ام

همین است سرمایه ی شادی ام

همه راز آن نامه بامام گفت

همال حسن (ع) همچو گل برشکفت

بدو گفت خندان که رنجت مباد

زتیمار گیتی شکنجت مباد

تو این نامه راسوی فرخنده عم

ببر تا دلت وارهاند ز غم

قوی پنجه شاهین گردون گرای

که بد عرشیان را همایون همای

برآمد ز جای وبشد نزد شاه

بدو داد آن نامه با اشک و آه

همی گفت هان گر سزا دانی ام

نگه کن به منشور قربانی ام

کزین پیش فرخ پدر برنگاشت

مرا بهر این دم به بازو گذاشت

به جان همین تاجور شهریار

مراو را رهان از غم روزگار

گمان کن مرا حق بدان شه نداد

چنان داد که قاسم ز مادر نزاد

ز پور برادر شه تاجدار

گرفت آن گزین نامه ی نامدار

چو خط برادرش را بنگریست

فزون تر زابر بهاری گریست

ببوسید و چون تاج برسر گذاشت

زهامون به گردون برآوا فراشت

بگفت ای برادر کجایی کنون

که بینی برادرت زار و زبون

تو با احمد و حیدر اندر بهشت

من اندر کف دشمن بدسرشت

تو از باده ی کوثر آکنده جام

من اندر صف کربلا تشنه کام

تو را بانوی جنتی همنفس

مرا ناله ی پرده گی ها وبس

تو می بینی ای شه جنان در جنان

من ازخیل دشمن سنان در سنان

گذر کن دراین پهنه آخر دمی

بر آر از دل مستمندان غمی

به فرزند بین درمن آویخته

به خاک از مژه خون دل ریخته

همی خواهد از من جواز نبرد

نهان کرده تن رابه ساز نبرد

ندانم چه گویم من او را جواب

مرا حیرت است از درنگ وشتاب

فرستم گرش سوی شمشیر تیز

برآرد زمن مرگ او رستخیز

وگر گویم او را بمان مر به جای

ترا غیر ازین بوده فرمان ورای

دریغا کس آسیمه ساری چو من

ندید و نبیند به دهر کهن

پس از مویه شهزاده را پیش خواند

درآغوش مانند جانش نشاند

به رخسار و مویش بمالید دست

بگفت ای مرا بهتر از هر چه هست

شنو تا دراین نامه فرخ پدر

چسان کرده اندرز نامی پسر

نوشته است کای قاسم راد من

جوان خردمند آزاد من

چو دیدی که از کوفیان خیل خیل

روان شد به رزمش به کردار سیل

چو دیدی سنان های افراخته

دلیران رده در رده ساخته

چو دیدی دلیران ویاران اوی

زهر سو پی رزم بنهاده روی

مباد ای پسر سخت جانی کنی

بترسی وبیم از جوانی کنی

به جای پدر جان به قربانش کن

سر خویش را برخی جانش کن

نفرمودت ار جنگ دامانش گیر

رکاب سرافراز یکرانش گیر

بزن بوسه سم تکاورش را

بجنبان دل مهر پرورش را

مگر تازدت از پی کارزار

که سازی سر و جان به راهش نثار

نگارش دراین نامه این است وبس

چنین نغز اندرز ننوشته کس

جز این نیست امروز فرجام تو

برآید زمان دگر کام تو

گراین لحظه نفرستمت سوی جنگ

خدا را بود حکمتی در درنگ

یک اندرز فرموده بابت به من

مراگفته در گوش جان این سخن

به من گفته کای زاده ی فاطمه

به صحرای پر خوف و پر واهمه

چو بگشایدت دست تقدیربار

به فرزند من دخت خودرا سپار

بمان کاین وصیت به جای آورم

سپس هر چه خواهی زمن بگذرم

شنید این چو شهزاده ی نوجوان

بدو گفت کای عم روشن روان

چنین روز کی روز دامادی است

دم غم بود کی گه شادی است

مراماتم ازاین چنین سور به

ز بنگاه عشرت لب گور به

گرازان همه چیره شیران زبون

همه پهنه مانند دریای خون

دل پرده گی ها چو سیماب ناب

ز غریدن کوس در اضطراب

تو تنها و بدخواه چندین هزار

نمانده زیاران یکی نامدار

چسان من نشینم به بزم سرور

چگونه نمایم به پا جشن وسور

همین دم فرستم به میدان رزم

که پیش من آن به زایوان بزم

بدوگفت آن خسرو کم سپاه

که من سر نپیچم ز فرمان شاه

سپارم بتو این زمان دخت خویش

پس آنگه سوی رزم نه پای پیش

بگفت این و بگرفت دست جوان

زمیدان به خرگاه خود شد روان

پسرهای شیر خدا را تمام

به بر خواند فرزند خیرالانام

یکی کرسی عرش مقدار داشت

بیاورد وبالای خرگه گذاشت

برآمد به کرسی چو احمد (ص) به عرش

زمین را ز رخ کرد خورشید فرش

پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد

سزا ذات حق را ثنا ساز کرد

خداوند و پیغمبران را ستود

به شیر خدا هم نیایش نمود

سپس گوهری رازکان رسول

که هم نام بد با گرامی بتول

به مهر شهادت به قاسم بداد

ازآن مهر شد تازه داماد شاد

به مهر شهادت چو آن عقد بست

از آن عقد عقد دو گیتی گسست

بپوشاند پس بر برادر پسر

زسر تا به پا رخت فرخ پدر

توگفتی شه دین حسن زنده بود

جهان از فروغش فروزنده بود

پس آنگه بدین گونه فرمان نمود

که بر پا نمایند یک خیمه زود

چه خیمه؟ طنابش ز گیسوی حور

به رشک ازشکوهش بهشتی قصور

به داماد بسپرد دست عروس

بدان دو دلش پر دریغ و فسوس

بدان نغز خیمه فرستادشان

خود آمد سوی پهنه دامن کشان

ازآن سوی چو قاسم نوجوان

سوی خیمه شد با همالش روان

گهی دیده بر جفت خود می گشاد

گه از محنت شاه می کرد یاد

زمانی نگه برزمین می فکند

زمانی گرستی به بانگ بلند