جوان تاخت یکران به دشت ستیز
به هیکل فکنده یکی تیغ نیز
یکی نیزه بر کف چو بالای خویش
سلاح دگر ز آنچه بایست بیش
برآراسته تن به رخت نبرد
بدانسان که شاید زمردان مرد
عنان بر چپ و راست لختی بتافت
زمین از پی باره گی برشکافت
پرند دلیری کشید از نیام
برون شد هژبر یلی ازکنام
سواری به رزم سپه اسب راند
که چشم سپهر از رخش خیره ماند
ز رویش عیان کبریای حسن (ع)
ز مویش شمیم رسول (ص) زمن
چو از راه دور آن برو جوشنا
بدیدند مردان شیراوژنا
به تنشان زره گشت سندان همه
بفرمودشان چنگ و دندان همه
خروشید شهزاده ی نامدار
که ای مرد زشت وبد روزگار
نداند مرا هر که نام ونژاد
همان پرورد دوده ی پاکزاد
بگویم که بشناسدم دشمنم
پسر زاده ی شیر یزدان منم
گزین مادرم دخت پیغمبر است
حسن باب من شاه نام آورست
پدرم از کران تا کران جهان
خداوند بودی به فرماندهان
جهانجوی عمم شه کربلاست
که ایدون گرفتار رنج وبلاست
همین شه که با او نبرد آورید
دل نازکش را به درد آورید
همین بنده باشد ز جان آفرین
به صورت به معنی جهان آفرین
سپهر و زمین زیر فرمان است
همه آفرینش ثنا خوان اوست
من ای قوم فرخنده عبداللهم
یکی بنده زین راد شاهنشهم
کسی را چو من دست و شمشیر نیست
چو من جنگ یازم به خون شیر کیست
بود دست شیر خدا دست من
یکی تیر مرگ است درشست من
اگر هست مردی زجان گشته سیر
بیاید ببیند دل و جنگ شیر
سپه را چو آوای فرزند شاه
به گوش آمد از پهنه ی رزمگاه
بلرزید تنشان چو لرزنده برگ
تو گفتی شنیدند آوای مرگ
بدانست انکس که بد مرد جنگ
کزان نامور رخ بتابد پلنگ
کسی پای مردی بننهاد پیش
ببودند ترسنده برجای خویش
هژبر دژ آگاه نیزار دین
جگر بند سبط رسول امین
بجنباند نیزه بزد بر سپاه
هیاهو در افکند در رزمگاه
ندیده دم تیغ آن تیغ زن
روان دلیران بجستی ز تن
به نوک سنان وبه شمشیر تیز
بر آورد زان گمرهان رستخیز
چو لختی دلیرانه ناورد ساخت
به سوی سپهدار لشگر بتاخت
سوار و پیاده ی سپه بر درید
به نزدیک بن سعد جادو رسید
همی خواست خونش بریزد زتن
سراسیمه شد جان زشت اهرمن
از آن دست وشمشیر برگاشت روی
نهان در سپه گشت ناپاک خوی
به دستان چو زد اهرمن بازگشت
جهانجو به مرکز سبک تاز گشت
بیامد دمان پیش روی سپاه
وزان ناکسان شد هماورد خواه
چو سالار لشگر بدید آنکه مرد
ستاده خروشان به دشت نبرد
ز سویی که پنهان بد آمد برون
سبک راند در قلب لشگر هیون
همی برگمارید مردان به جنگ
که تازند بر پور شه بی درنگ
زشامی سواران در آن داوری
یکی مرد بد نام او تبحری
به بن سعد بد خوی ناپاک زاد
نکوهش گری را زبان برگشاد
که تا کی به قلب سپه آرمی
سواران به کشتن فرستی همی
بزرگان سپهداری اینسان کنند
که از کودکی دل هراسان کنند
بدانگه که دیدی سرترک اوی
چرا در نهفتی به بیغوله روی
نیامد ز کند آوران عراق
ترا شرمی اندر رخ ای مرد عاق
مرآن هاشمی کودکی بیش نیست
کسی را از و جای تشویش نیست
چو بدخواه بیغاره ی او شنفت
زدستان به رویش بخندید و گفت
که این هاشمی شبل شیر خداست
زپیگار او گر گریزم رواست
به شیر خدا گو که بازیده جنگ
به رزمش که را بوده پای درنگ
کجا روبه پیر بیند چو شیر
بساید بر پنجه ی او دلیر
کسی خویش را دردم اژدها
کشاند چو داند نیابد رها
من این کار کردم پی جان خویش
توکز جان نترسی بنه پای پیش
گمانم دم تیغ او مرگ تست
به جای کفن بر زره برگ تست
وگر مانی از وی بتابی عنان
به نزد تو آیم کواژه زنان
چو زو تبحری این نکوهش شنید
دژم گشت و لب رابه دندان گزید
بیفکند سوی جوان راهوار
به همراه خود برد پانصد سوار
برآن آفتاب سپه شکوه
فکندند توسن همه همگروه
نیاورد شهزاده در دل هراس
بفرمود کای قوم حق ناشناس
چنین همگروه از چه ره تاختید
نبرد هژبر دمان ساختید
ندانید مانا که من در نبرد
سرصد سپاه اندر آرم به گرد
بگفت این ویکران در ایشان فکند
سواران بسی پست کرد از سمند