به بست ازپی جنگ با کوفیان
هلال ابن نافع- کمر بر میان
هلالی به سیمای بدر تمام
نزاده چو او پوری از هیچ مام
هلالی نه خورشید رخشنده ای
به آوردگه شیر درنده ای
به مردانگی آن یل پاکرای
بدی دست پرورد شیر خدای
خدنگ افکنی همچو آن پاکزاد
نبود از دلیران تازی نژاد
به فرمان شاهنشه دین هلال
دمان سوی میدان بیا فراخت بال
به لشکر چو رعد از بر کوهسار
خروشید و فرمود آن نامدار
هلال است اگر چه مرانام پاک
چو بدرم به چرخ یلی تابناک
به جانم زعشق حسین است شور
بودرزم وسوگم به از بزم وسور
چو گفت این برانگیخت اسب یلی
بزد بر سپه نیزه ی پر دلی
یکی هم به نزد آمدش قیس نام
زره نارسیده بدو چند گام
دلاور خدنگی به زه برنهاد
سپر برسر آورد آن بد نهاد
رها گشت پیکان ز شست سوار
گذشت از سپر ناوک آبدار
گذر کرد از پشت ناپاکخوی
به خاک زمین رفت تا سرو فرو
پس آنگاه بارید تیرازکمان
بدان قوم زشت اختر بدگمان
درآن تیر باران یل تیغ زن
ز لشکر بیانداخت هفتاد تن
چو رفت آنچه بود از خدنگش به کار
کشید ازمیان تیغ دشمن شکار
فراوان از آن کینه گستر سپاه
بیافکند برخاک آوردگاه
چو از رزم او لشکر آمد ستوه
بدو ناگهان تاختند آن گروه
گرفتند گردش کران تا کران
زدندش به تن زخم های گران
سرانجام کردند خیل شریر
به فرمان او را اسیر
ببردندش آن جوق اهریمنا
شکسته دو بازوی و خسته تنا
کشان سوی پر کین سپهدار خویش
چو دیدش – به خشم آمد آن زشت کیش
بفرمود تا بر گرفتند سر
به شمشیرش از پیکر نامور
به مینو روانش برآسود شاد
فراوان درودش زدادار باد