چو چشم زن افتاد بر روی شوی
همان پیکر و کاکل مشکبوی
چو یک باغ نسرین گرفتش به بر
زدش بوسه برگونه وچشم تر
بدو گفت کای رویت آرام دل
مرا پرشکن موی تو کام دل
بهشت روانم بهار دلتم
چراغ جهان بین مه محفلم
مرا این دم ای سرو رعنا خرام
زتو بوی هجر آیدم برمشام
پی کشتنم دشنه زابرو برآر
به تیغ فراقم میانداز کار
ز مژگانت یک زخم کاری مرا
ازآن به که درغم گذاری مرا
به من بازگو تا چه داری خبر
ز پیشم مگر کرد خواهی سفر
بدو گفت داماد با صد فسوس
که ای حجله ی ناز رانوعروس
به دیدار تو نز نیاز آمدم
به بدرود سوی تو باز آمدم
حلالم کن ار دیدی ازمن بدی
که بادت جزا بخشش ایزدی
من اینک به میدان کین می روم
پی یاری شاه دین می روم
دم دیگرم روی کافورگون
ببیند دو چشم تو رنگین به خون
دم دیگرم آیی به بالین من
به بردرکشی جسم خونین من
به مرگم غریبابه مویی همی
دو رخ ز آب دیده بشویی همی
ترا گر بود یار فرهنگ وهوش
به اندرز شوهر فرادار گوش
مرا زین سپنجی سرا رفته گیر
به خاکم چو دیگر کسان خفته گیر
جوانان بدین تیره خاک اندرند
که از من به روی و به مو بهترند
چو آیی ز پرده به بالین برم
ببینی ز خون لاله گون پیکرم
مبادا برآری به مرگم خروش
که افغانت آید سپه را به گوش
که ازغیرت آن گه بلرزد تنم
کشد سربرون موی ازجوشنم
دراین پهنه برمن چو مویی تو زار
شود خصم شادان و شه سوگوار
پس از کشتنم گر به دهر ایستی
تویی بامن ازمن جدا نیستی
اگر زنده ماندی مرا یاد کن
سیه جامه در مرگ داماد کن
چو همخوابه گفت جوان را شنید
یکی آه سرد از جگر برکشید
خروشی برآورد کای یار من
به گیتی زهر بد پرستار من
خوشا روزگار و خوشا حال تو
که از بخت فرخنده شد مال تو
که شه خواندت از خیل یاران خویش
شمردت ز خدمتگزاران خویش
اگر جنگ جستی زنی درجهان
به شه دادمی منهم امروز جان
به هم نگسلم رشته ی عزم تو
ترا برنگردانم ازرزم تو
برو لیک بامن به درگاه شاه
یکی سخت پیمان کن ای رزمخواه
که بی من به فردوس ننهی تو گام
نگردی ز فردوسیان شادکام
چو راز عروس آن دلاور شنید
تبسم کنان همچو گل بشکفید
به دست اندرش دست شد سوی شاه
بزد شاه رابوسه برخاک راه
عروس وهب گفت کای شهریار
خبر داده پیغمبر (ص) تاجدار
که گردد شهیدی نگون چون ززین
ز مینو چمد سوی او حور و عین
بگیرد چو جان دربر خود تنش
کشاند سوی ایزدی گلشنش
دراین رزمگاه ای پناه زمن
شودکشته چون دررهت شوی من
شود راست فرموده ی احمدی
زحق یابد آن دولت سرمدی
هنوزش به مینو نرفته روان
ندیده رخ جنتی بانوان
بگو با من امروز پیمان کند
که چون جای درباغ رضوان کند
نگردد دمی بی من آنجا صبور
رخ من بجوید نه دیدار حور
ودیگر دراین مرز من بیکسم
که درباغ محنت گلی نورسم
ندارم به غیر از حریمت پناه
توهم بی پناهم ازین پس مخواه
چو شد شوی من کشته درکارزار
مرا دست بردست زینب سپار
کم اندر بر خود کنیزی دهد
مرا در دو دنیا عزیزی دهد
وهب گفت پذرفتم این آرزوی
نتابم به هر دو سرا روی ازوی
امیدش برآوردم ای دین پناه
توباش اندرین سخت پیمان گواه
شهنشه بدان شوی و زن بنگریست
به گفتار وکردار ایشان گریست
خروشی برآمد ز یاران شاه
که شد پر نوا پرده ی مهر وماه
چو این کار پردخته شد نامدار
زشه خواست دستوری کارزار