عمر چون چنین دید بیچاره ماند
سپس حجر احجار را پیش خواند
بدو گفت کای نامدار دلیر
که آری ز زین پر دلان به زیر
اگر باره زی پهنه در تاختی
ز زین این جوان را در انداختی
چنان برفرازم سرت با کلاه
که برمیل ترکت زند بوسه گاه
بدو حجر گفتا که آهو برم
کجا چیره گردد به شیر دژم
درآنجا که صرصر شتاب آورد
کجا پشه ی لنگ تاب آورد
همین تن که بینی به پولاد غرق
به کف بردرخشد سنانش چو برق
به جنگ اندرست اژدهایی دلیر
به بازیچه خارد بناگوش شیر
یکی جانشکر تیغ پر جوهرست
سر سرکشان اسد گوهر است
من ورزم مردی که درکارزار
برابر بود با سواری هزار
نشیند خردمند بر پشت ابر؟
و یا پا نهد کس به بال هژبر
مرا رزم دریای آتش مخواه
میان دلیران مکن رو سیاه
عمر گفت بس کن فسانه همی
مپیمای راه بهانه همی
به جز تو هماورد این نامدار
نبینم در این لشکر بی شمار
بدو حجر گفتا چون جنگ مرا
پسندی و نیروی چنگ مرا
گزین کن سه صد مرد جنگی سوار
زره پوش و خنجر زن و تیغ دار
هم اینان چو آنان شدند ار زبون
بتازند گردان دیگر برون
سه صد مرد جنگی چو جنگ آورند
مگر نام او را به تنگ آورند
وگرنه شناسم من او را به جنگ
کجا میر آرد به رزمش درنگ
پسندید گفتار او را عمر
بکرد آنچه را گفت آن بدگهر
دل آسوده آن دیو نیرنگ باز
برانگیخت توسن پی ترکتاز
زهیر سنان گیر فرخ گهر
نبودش زکار فسونگر خبر
ستاده به میدان دهان پر زخاک
زبان و لب از تشنگی چاک چاک
چو آن حیله گر تاخت سوی سوار
بدو گفت شیراوژن نامدار
بیا و ببین ترکتاز مرا
عنان و رکیب دراز مرا
بدو این چنین گفت حیلت سگال
که ای صف شکن پر دل بی همال
مرا با تو یارای پیکار نیست
نبرد تو با من سزاوار نیست
به اندرز تو از میان سپاه
دمان آمدم اندرین رزمگاه
ز ابن زیاد از چه رو تافتی
به دل مهر پور علی یافتی
ندانی که آن شاه فرمانروای
ز اسباب شاهی بود بینوای
بیا تا تو را سوی میر سپاه
برم از گناهان شوم عذر خواه
چو بیند ترا سر برآرد به مهر
شکفته نماید به روی تو چهر
زهیر دلاور به او زد خروش
که ای اهرمن خوی ناپاک هوش
ازین ژاژخایی زبان را ببند
که گفتار بیهوده نبود پسند
بگفت این و افراشت بروی سنان
بتابید افسونگر از وی عنان
بزد بر تهیگاه توسن رکاب
ز پی تاخت او را جوان باشتاب
بدین گونه چون دید آن پرفسون
بینداخت خود را ز زین واژگون
بغلتید برخاک و زد نعره سخت
که هان ای سواران پولاد رخت
زهیربن حسان به من چیره گشت
زمانه به چشم اندرم تیره گشت
بر آریدم ازکام این اژدها
نمایید از دام مرگم رها
سواران همه از کمین تاختند
به مرد دلا ور سنان آختند
بیافراشت نیزه یل رزمخواه
هیون تاخت اندر میان سپاه
نه بیمش زاندوه مردان بدی
نه آسیبی از هم نبردان بدی
شبث زاده ی ربعی نابکار
که ناپاک خو بود وبد روزگار
چو دید آن هنرمندی از راد مرد
سنان راست کرد وبدو حمله کرد
یکی نیزه زد از پس سربدوی
که بدرید خفتان آن نامجوی
سر نیزه بر کتف او گشت بند
چو این دید نام آور ارجمند
عنان را بپیچد سوی سوار
همان نیزه برکف نمود استوار
شبث چون چنین دید ترسید سخت
گریزان شد از پهلوی نیکبخت
زهیر دلاور سنان را زدست
بیافکند و غرید چون شیر مست
برآورد ابری دمان ازمیان
که بارانش بودی سر کوفیان
بدان تیغ افزون ز پنجاه مرد
بیافکند برخاک دشت نبرد
سواران بد گوهر شوم بخت
یکی تیر باران بکردند سخت
به پیکر رسیدش جوان ای دریغ
سه صد زخم پیکان نود زخم تیغ
برش از خدنگ سواران بخست
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
زخون سرخ شد یال شیر دلیر
نشد تیغش از خون بدخواه سیر
همی سرفشاندی پرند آورش
نگه کرد ازدور چون داورش
به تنهایی اودلش گشت تنگ
زیاران گزین کرد ده مرد جنگ
بفرمود کارند زی پهنه روی
پی یاری آن یل نامجوی
به همراهشان بنده ی سعد نام
ز فرخنده داماد خیرالانام
دلیران دین باره انگیختند
به خون خاک میدان بیآمیختند
چو آن مرد را از میان سپاه
ببردند نزدیک فرخنده شاه
شهنشه چو بال و برش را به خون
نگه کرد آمد به زیر از هیون
سر نامدارش به زانو نهاد
به خونین رخ پاک او رو نهاد
دم واپسین دید آن پر هنر
نهاده به زانوی دلدار سر
خداوند دین گفت کای نامجوی
به من آرزوی دل خود بگوی
جوان گفت کای شاه جامی پر آب
به من داده پیغمبر کامیاب
بهل تا از آن آب شیرین گوار
بنوشم من ای داور تاجدار
بگفت این و جان داد درپیش شاه
فری بادش از داور هور وماه
شهنشه به خونین تنش بنگریست
براو همچو ابر بهاری گریست
بفرمود باشد به من بر قرین
زهیر ابن حسان به خلد برین