بیاراست فرزند پاک بتول
سروبربه دستار و رخت رسول
نشست از بر اسب فرخ نیا
چو دادار بر کرسی کبریا
برافکند اسب نبی زی سپاه
درآمد به میدان آوردگاه
چو او را بدیدند اهل عراق
نبی (ع) بود گفتی به پشت براق
وزان پس دردرج گوهر گشود
یکی خطبه چونان که باید سرود
بگفتا که ای قوم پرخاشگر
مرا می شناسید جد و پدر
همان بانوی خلد مادر مرا
حسن (ع) نام گستر برادر مرا
همان جده ام مام پاک بتول (ع)
که کرداو نخست این بهین دین قبول
همان حمزه و جعفر اعمام من
همان دودمان نکونام من
ودیگر شناسید کاین برگ و ساز
که هست این زمان پیکرم راطراز
ودیگر همین باره ی راهوار
که بر کوهه ی آنم اکنون سوار
همانا ندانید در حق من
چنین گفت پیغمبر ذوالمنن
که باشد مراین نورس خوش سرشت
بزرگ جوانان اهل بهشت
منم عین نور او مرا نور عین
حسین است از من منم از حسین
اگر بر دل او رسد نیش غم
به جان و تن من رسیده ستم
کنونم که از عمر پنجاه و هفت
به داد و دهش در زمانه برفت
آیا تیره دل مردم بد سگال
چه کردم که دانید خونم حلال؟
که را کشته ام من به زخم درشت؟
که درکیفرم زار بایست کشت؟
به جز من نباشد کنون در جهان
کسی پور پیغمبر مهربان
چو شه کرد حجت به ایشان تمام
بگفتند آن قوم بی ننگ و نام
که دانیم شاها نژاد تو را
همان دوده ی پاکزاد تو را
نداریم لیکن زتو باز دست
که تا بر تو ناریم از کین شکست
ویا سر به فرمان دارای شام
نهی ای خداوند فرخنده نام
بدیشان چنین گفت آن شهریار
که ای دشمنان خداوندگار
بداندیش مردی تبه روزگار
که نفرین بدو باد از کردگار
مرا خوار خواهد بر خویشتن
و یا کشتنم اندر این انجمن
بود تا که شمشیر بردست من
پسندم کجا خواری خویشتن
بود تا که پیچان سنانم به مشت
محال است کارم به بدخواه پشت
اگر چند دانم درین کارزار
من و یاوران کشته گردیم زار
ولی سرمپیچم ز حکم قضا
به هرچ آن خدا خواست هستم رضا
خبر داده جدم رسول امین
که من کشته گردم درین سرزمین
چو من رفتم از این سپنجی سرای
بیاید یکی مرد پاکیزه رای
نماند که بدخواه من درجهان
زید زنده جان آشکار و نهان