سپیده چو زین چرخ پیروز گون
عیان گشت خور چون یکی طشت خون
ستاره چو خون ریخت از دیده چرخ
جهان از همه خون فلک داد برخ
زنو دست صباغ این کهنه دن
که او را بود پیشه دستان و فن
درآن روز آهنگ نیرنگ کرد
زخون کرته ی خاک را رنگ کرد
هوا گشت بر گونه ی آذرخش
زمین شد به کردار کان بدخش
سپاه خدا سجده پرداختند
یکی نامور انجمن ساختند
برایشان یکی خطبه برخواند شاه
که ای نامداران ناورد خواه
به رزم اندرین روز پای آورید
همان امر یزدان به جای آورید
گواهی دهم کشته گردید زار
شما اندرین روز و این کارزار
نماند بجز سیدالساجدین
که باشد پس از من مرا جانشین
بگفتند یاران فرخ تبار
که هستیم بر عهد خود استوار
زچرخ برین جبرئیل امین
بزد بانگ بر لشگر شاه دین
که ای لشگر پاک پروردگار
بیایید بر باره گی ها سوار
بلی آن سپه جیش یزدان بدند
که از مردن خویش شادان بدند
زگردنده گردون چو شه رابه گوش
رسید از خجسته سروش این خروش
به حکم خداوند جان آفرین
بیاراست لشگر به میدان کین
سی و دو سرافراز جنگی سوار
پیاده چهل مرد خنجر گذار
همین بود یاران فرخنده شاه
دریغا از آن خسرکم سپاه
شهنشه چو زینت به لشگر بداد
علم را به دست برادر بداد
ابر میمنه رایتی برفراشت
زهیر سرافراز را برگماشت
ابر میسره بود بافر و زیب
خردمند پور مظاهر حبیب
خود آن دادگر داور رهنمای
چو ایمان به قلب سپه کرد جای
وزان پس یکی آتش افروختند
همای هیزم کنده را سوختند
پر آتش شد آن کنده برجای آب
که دشمن نیارد به خرگه شتاب
وزان سوی سالار تاریک تن
بیاراست لشگرگه خویشتن
ز دروازه ی کوفه تا کربلا
درفش سپه گشت پرچم گشا
ستاده به سرغین کوس و بنه
کجا عمرو حجاج در میمنه
گزین کرد بن سعد تاری تنا
ابر میسره شمر ذی الجوشنا
درفش سپه را همان بدنژاد
به دست ورید غلامش بداد
سواران که بودند با تیغ و خود
سپهدارشان عروه ی قیس بود
پیاده سپه را شبث بود سر
که نفرین یزدان بدان بدگهر
درآن دشت بیننده تا کرد کار
پس و پشت هم بود ترک و سوار
همه بد گهر زاده ی تیره هوش
سپردار و خنجر زن و درع پوش
ز موج سواران زرینه زین
چو دریای سیماب جنبان زمین
بلا راست گفتی یکی میغ بود
که باران او نیزه و تیغ بود
چو آراست کار سران سپاه
چنین گفت بن سعد بی فر و جاه
که ای لشگر کوفه جنگ آورید
به سالار دین کارتنگ آوردید