یکی داستان دیده ام جانگزای
ز گفت مهین دخت شیر خدای
که چون چند پاس از دهم شب گذشت
غمی سخت بر دل مرا چیره گشت
برون آمدم بی قرار از حرم
که کردار یاران شه بنگرم
ببینم چه جویند از نام و ننگ
چو فردا شود کار بر شاه تنگ
نخستین گرفتم سبک راه پیش
سوی خرگه دوده ی پاک خویش
بدیدم به خرگاه عباس در
شده انجمن دوده ی نامور
همه گرد فرخ سپهدار شاه
رده بسته چون اختران گرد ماه
همه سوی لاهوت معراجشان
گذشته ز خورشید و مه تاجشان
همه شمع مردی برافروخته
چو پروانه گان خویش را سوخته
شیندم که فرمود عباس راد
به خویشان نام آور پاک زاد
درین پهنه بهر چه کار آمدیم؟
برای چه با شهریار آمدیم؟
مرااین لشگر کشن و ساز و بنه
برآراسته میسره میمنه
چه جویند و بر چیست آهنگشان؟
چنین با که اندیشه ی جنگشان؟
نه از بهر پیکار شاه آمدند؟
ز دادار خود کینه خواه آمدند؟
یکی رای گرد آورید ای مهان
چو گردد ز خورشید رخشان جهان
زیاران فرخنده شه پیش تر
بیازید جان و فشانید سر
ممانید کانان نبرد آورند
نخستین ره رزم و کین بسپرند
مبادا پس ازما کهان و مهان
فسانه کنند این سخن در جهان
که هاشم نژادان پیروز جنگ
چو شد بر خداوندشان کارتنگ
به کشتن بدادند یاران خویش
ره رزم از آن پس گرفتند پیش
به جا شاه را دوده ی سرفراز
چرا با غلامانش باشد نیاز
جوانان هاشم نژاد این سخن
شنیدند چون از سر انجمن
ثنا را بدو گوهر افشاندند
ابو الفضل (ع) را آفرین خواندند
بگفتند: کای راد سالار شاه
ببینی تو فردا که در رزمگاه
چسان جنگ را پیشبازی کنیم
به جان بد اندیش بازی کنیم
نمانیم کز یاورانمان تنی
نخستین کند رزم با دشمنی
بفرمود بانو چو بشنیدم این
ز هاشم نژادان پاکیزه دین
از آن انجمن روی برکاشتم
سوی یاوران گام برداشتم
بدیدم به گرد حبیب انجمن
بزرگان اصحاب را تن به تن
بدان مهتران پیر گردن فراز
شنیدم که می گفت اینگونه راز
که فردا ز خاور چو خور سرزند
پی رزم شب پره لشگر زند
دو رویه شود کفر و دین از دوسوی
سواران به یکدیگر آرند روی
شما پیشی ای خیل آزاده گان
بگیرید بر هاشمی زاده گان
بود بنده را ننگ در بنده گی
که جوید پس از خواجه اش زنده گی
پس از ما چو مردان پژوهش کنند
مبادا که بر ما نکوهش کنند
که ماندند برجای یاران شاه
همی تا که شد دودمانش تباه
شنیدند یاران چو گفتار پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
چنین است اندیشه و رای ما
همین است آیین فردای ما
سرافراز بانو بدینگونه گفت:
که گوشم چو گفتار یاران شنفت
از آنجا سوی خرگه شهریار
چمیدم گشاده دل و شاد خوار
زاصحاب و از دوده ی نیکنام
سخن هر چه بشنیده بودم تمام
بگفتم به فرخ برادر همه
مرا گفت نوباوه ی فاطمه
کزانصار من بهتر انصار نیست
چو یاران من کس وفادار نیست
نه این شور اندر سر هرکس است
خدا را همین عشقبازان بس است
چنین چیره گان زیر دست من اند
که درع بر و تیر شست من اند
گل گلبن فضل ابن نما
که دانش ازو دیده نشو و نما