بد اختر برآشفت و با شمرگفت
که ای اهرمن آمده با تو جفت
تو این آتش فتنه افرختی
که تا حشر از آن عالمی سوختی
به نام من آوردی این ننگ را
نهشتی به صلح آورم جنگ را
کجا سبط فرخنده نام رسول
کند بیعت شاه شامی قبول؟
میان هر که با او پی جنگ بست
دل احمد و مرتضی راشکست
بدو گفت شم تبه روزگار
همان دون و دد فطرت نابکار
گرت باشد اندیشه و واهمه
ز رزم گزین زاده ی فاطمه
سپهداری این سپاه گشن
به من واگذار و برو –زی وطن
بدو گفت اهریمن از روی طیش
که جز من نشاید سپهدار جیش
به ناپاکرایی من از تو –برم
به کین گستری کی ز تو کمترم؟
خود این زشت کردار دارم قبول
کنم رزم با نور چشم رسول
بگفت این و با لشگر کینه جوی
سوی خرگه شاه بنهاد روی
خروشید کوس و بلرزید دشت
غبار زمین ز آسمان درگذشت
سر بانوان خواهر شهریار
چو بشنید غوغای اسب و سوار
ز برج سراپرده چون آفتاب
خرامید سوی شه کامیاب
بدید آن شهنشاه جن و بشر
به زانو نهاده سر تا جور
غنوده است و عباس نزدش به پای
چو حیدر به نزد رسول خدای
همی گفت زار وهمی ریخت آب
ز مژگان به رخسار چون آفتاب
که ای بخت خوابیده بیدار شو
هیاهوی رزم آوران راشنو
تو بخت منی چند مانی به خواب؟
یکی وارهان مر مرا زاضطراب
بود فتنه بیدار و تو گرم خواب
یکی سر بر آر ای شه کامیاب
ز افغان خواهر سر از خواب ناز
برآورد دارای مرز حجاز
بدو گفت کای پرده گی خواهرم
به جا مانده از مهربان مادرم
کنون دید چشم روانم به خواب
رخ پاک پیغمبر و بوتراب
حسن نیز با مهربان مادرم
که پرورد مانند جان دربرم
مرا گفت پیغمبر بی قرین
که مهمان مایی به خلد برین
چو بانو چنین از برادر شنید
سرشکش به سیمای سیمین چکید
به سر بر خورشان همی خاک ریخت
به تابنده مه عقد پروین گسیخت
بدو گفت دارای پیروزمند
که ای غمزده خواهر مستمند
ره ناله از دل مفرمای باز
به درد و غم اندر-بسوز و بساز
صبوری بجوی از خدای جهان
که باشد دراین پرده رازی نهان