الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان اول » بخش ۱۰۸ - حکایت کردن کامل کیفیت دیر راهب رابرای ابن سعد ملعون

به باب تو ای مرد پرخاشگر

مرادوستی بود از این پیشتر

به سالی من واو سوی مرز شام

ابا کاروان می نهادیم گام

یکی روز بی زاد و بی راحله

به جا باز ماندم من از قافله

نه آبی که لب تر نمایم ازوی

نه مردی که گردم ازوراه جوی

ز تازی تکاور فرود آمدم

زبان پر نیازو درود آمدم

به دستی عنان وبه دستی سنان

به ناچار گشتم به صحرا روان

که ناگه ز بخشایش کردگار

یکی دیرم آمد به چشم آشکار

سپردم سوی دیر ره با شتاب

مگر ترکنم خشک لب را ز آب

سبک دست بر حلقه ی در زدم

نگهبان آن را ندا بر زدم

خدا خانه بربام آمد فراز

مرا گفت: برگو چه داری نیاز؟

بگفتم: مرا تشنگی با شتاب

بدین در دوانید از بهر آب

چنین گفت آن مرد یزدان پرست:

کدامین پیمبر تو را رهبر است؟

بگفتم: که هستم ز روی صصفا

به دین پیرو شاه دین مصطفی (ص)

بگفتا: شما بدترین امت اید

نبی رازکین قاتل عترت اید

جگر گوشه ی سید انبیا

شود کشته از جور وکین شما

کنید آنچه من دیده ام درکتاب

زسبط پیمبر – شما منع آ ب

به تیغ ستم از تنش سربرید

زدین نیاکان او بگذرید

بدو گفتم: ای راهب هوشیار

چنین کار از ما شود آشکار؟

مرآن پارسا بنده ی نیکبخت

به جان آفرین – خورد سوگند سخت

که فرزند پیغمبر دین پناه

به دست شما گشت خواهد تباه

چو شد کشته آن شاه آخر زمان

براو خون بگرید همی آسمان

پس از آن به خونخواهی آن جناب

برانگیزد ایزد یکی کامیاب

ز بدخواه آن شاه دنیا و دین

بسی خون بریزد به روی زمین

گمانم که با دشمن آن جناب

تو را دوستی باشد و انتساب

دریغا درآن دم که شاه زمن

کند جنگ با دشمن خویشتن

نیم من به گیتی که در راه او

شوم کشته ی تیغ بد خواه او

بدو گفتم:ای راهب پارسای

پناهنده ام من به یکتا خدای

کز آنان نباشم که دردشت کین

سگالند پیکار با شاه دین

مراگفت راهب: کز آنان نه ای

به مهر شهنشاه – محکم پی ای

ولی دوستی داری اندرمیان

ابا دشمن شاه اسلامیان

بگفت این واز جای خود شد فرود

به آبم ببخشود ونه درگشود

چو دیدم چنین شرمسار وغمین

نشستم سبک پوی بر پشت زین

به پیش آمدم رنج زاندازه بیش

که تا راه جستم به یاران خویش

مراگفت بابت چه پیش آمدت

چها بردل وجان ریش آمدت

هر آنچ از پرستند ه ی راستگوی

شنیدم یکایک بگفتم بدوی

چو باب تو از من شنید این سخن

پرید از رخش رنگ و لرزید تن

سبک گفت لختی به من گوش دار

که نزد تو رازی کنم آشکار

درآن دیر روزی نمودم مقام

خداوند آن سوی من هشت گام

به تندی مرا گفت: ای شور بخت

که داری دلی همچو پولاد سخت

تویی دشمن شاه آزاده گان

کشنده ی همه هاشمی زاده گان

وگر خود نه ای از تو آید پدید

کسی کو سر شاه خواهد برید

تفو باد بر رای وفرجام تو

بدان تخمه ی زشت بد نام تو

بدین سان چو بشنیدم ازوی سخن

بلرزید از آن گفته اندام من

به خود گفتم آیا شوداین گناه

زمن سرزند سازدم رو سیاه

ویا گردد این کار نااستوار

ز فرزند من درجهان آشکار

من ازشومی آن تباهی برم

به هر دو جهان رو سیاهی برم

کنون تو به اندرز من گوش دار

هر آنچت سرایم بدان هوش دار

مده ره به خود دیو ناپاک را

مکش زاده ی شاه لولاک را

ابا پور پیغمبر نیکخواه

که مارا سوی حق نموده است راه

مکن دشمنی – گرد زشتی مگرد

که پاداش نیکی بدی کس نکرد

بسی پیر زاینگونه بنمود یاد

ستم پیشه را هیچ سودی نداد

قمر- گو پیمبر دو پیکر کند

کجا جهل بوجهل باور کند؟

به فرزند مرجانه رفت آگهی

که آن پاک دین پیر با فرهی

به اندرز بن سعد بگشاده لب

ستمگر از آن کار شد در غضب

به دژخیم گفتا پس آنگه شریر

ببرد زبان سخنگوی پیر

چو دژخیم ببریدش ازکین زبان

به جان آفرین پیر بسپرد جان

پس از کشتن کامل باکمال

عمر آن ستم گستر بد سگال