چو کارفریضه بپرداختند
هم اندر زمان ساز ره ساختند
به همراهشان حر روشن روان
عنان برعنان با سپه شدروان
به نیمه ره از کوفه مردی سوار
بیامد برحر فرخ تبار
یکی نامه دادش زابن زیاد
سراسر پر ازمکر وکین و فساد
سپهدار حر چون گشود و بخواند
به کوفی سواران چنین راز راند
که ای جنگجویان ناورد خواه
به دارای یثرب ببندید راه
نمانید زیدر شود رهسپار
که این است فرمان فرمانگزار
به فرمان حر لشگر کینه خواه
گرفتند بر رهبر خویش راه
چو این دید دانای راز نهفت
سپهدار حر را به برخواند و گفت:
به دلخواه تو ای یل رزمخواه
روانم بدین راه با این سپاه
همانا گذشتی زایمان خویش
که برگشتی ازعهد و پیمان خویش
چنین پاسخ آورد آن سرفراز
که پوشیده نبود زتو هیچ راز
به فرمان فرمانده ی خویشتن
چینن بسته ام راه برشاه من
نیارم ز فرمان میر شریر
گذشت ای خداوند برمن مگیر
چو این گفت اسپهبد نامجوی
شهنشه به یاران خودکرد روی
یکی خطبه چونان که می خواست خواند
به یزدان فراوان ستایش براند
در آن خطبه گفتا به یاران خویش
که ای راد مردان فرخنه کیش
نماند کسی جاودان درجهان
به جز داور آشکار و نهان
مراشوق دیدار جدد و تبار
برون برده یکباره ازدست کار
بگویم شما را کنون برملا
که من کشته گردم به دشت بلا
کسی کو به من هست همراه و یار
مراو نیز چون من شود کشته زار
کنون هر که خواهد ازین بوم و بر
شود سوی بنگاه خود رهسپر
هرآنکس می عشق نوشیده است
زجان و جهان چشم پوشیده است
ز راز محبت خبر یافته است
فروغ یقین بردلش تافته است
بماند به جا تا به میدان عشق
سر او شود گوی چوگان عشق
زشه چون زهیر ابن قین این شنفت
زمین ازسرشوق بوسید و گفت
که شاها همه جان نثار توایم
به هر کارخدمتگزار توایم
اگر فی المثل تابماند جهان
بمانیم ما در جهان جاودان
ابا زیور و گوهر و تخت و تاج
ز شاهان گیتی ستانیم باج
به راه تو مردن به از تاج و تخت
شماریم ای شاه پیروز بخت
زتنمان بهل تا بدرند پوست
که از زندگیمان همین آرزوست
بود بی تو مارا ریاض نعیم
روان سوزتر – ازحمیم جحیم
دم ازگفته چون بست آن سرافراز
هلال بن نافع سخن کرد ساز
که شاها بدان کردگار جهان
که ما را پدیدار کرد ازنهان
نباشد به جز راستی راه ما
بداندیش تو هست بدخواه ما
نداریم پروایی ازجان خویش
نگردیم از این ره که داریم پیش
تو دانی که جز جانمان نیست چیز
که آنرا به پای تو ریزیم نیز
تو جاوید مان ای توان همه
که قربانی توست جان همه
چو این گفته پرداخت آن پاکزاد
بریر خضیر اینچنین کرد یاد
که شاها بزرگا بدین خوب کار
نهاده است منت به ما کردگار
برای همین کارمان آفرید
ز سرتاسر آفرینش گزید
برای همین مادر پاکزاد
بپرورد و درمهدمان شیرداد
که درپیش روی تو بیجان شویم
همه زنده ازوصل جانان شویم
نه تنها به عشقت زجان بگذریم
بود هرچه جز دوست زان بگذریم
چنین است آیین را ه نجات
که ازخود بمیری و یا بی حیات
شهنشه چو زینگونه زایشان شنود
فرستاد برجان هریک درود
غبار غم ازجان هر تن سترد
وزان پس سوی کربلا ره سپرد
یکی نامه بنوشت آن شهریار
به نزد بزرگان کوفه دیار
که من با حریم رسول(ص) خدای
رسیدیم دروا دی نینوای
کسی کو مرا با شد ازمهر یار
شود زی صف کربلا رهسپار
زکار خود آن قوم را آگهی
چو داد آن خداوند گاه مهی
نوندی بخواند و بدو نامه داد
فرستاده بگرفت و شد همچو باد
که ناگاه ازسوی کوفه چو برق
بیامد سواری به پولاد- غرق