چو آمد بر پیشگاه بلند
خم ازبهر پوزش به بالا فکند
بیاورد برخسرو دین نماز
بدو گشت لختی ستایش طراز
نخسنین نگه چون به رویش گشاد
دل و جان و هوش آن نگه را بداد
همان یک نگه تا بدانجاش برد
که درکربلا جان شیرین سپرد
چنان زان نگه گشت مجذوب حر
که از خویش خالی شد ازدوست پر
بلی خلق را با نگاهی چنین
کشد سوی خود هادی راه دین
تو را بس همین نکته گر عاقلی
بیابی اگر مرد صاحبدلی
چو شه آشنا یافت بنواختش
ز بیگانگی دل بپرداختش
بفرمود او را:که ای نامجو
زکوفه چرا آمدی؟ بازگوی
به یاری کمربسته تنگ آمدی؟
ویا با من از بهر جنگ آمدی؟
بدو گفت حر: کای سرافراز شاه
مباد آنکه با حق شوم رزمخواه
مراگرچه کرد از پی کارزار
روان با سپه میر کوفه دیار
ولیکن به یزدان پناهنده ام
مراین را زدادار خواهنده ام
که با چون توشاهی نجویم نبرد
نگردم به دیگر سرا روی زرد
بدان ای گل گلبن بو تراب
که برده زما تشنگی توش و تاب
تو چون زاده ی ساقی کوثری
به ما تشنگان توش و تاب آوری
چو لب تشنگان ره به دریا برند
ازو کم چه گردد گر آبی خورند؟
چو این را – زکشور خدای جهان
نیوشید – فرمود با همرهان
که ای راد مردان زجا برجهید
به این قوم لب تشنه آبی دهید
غلامان شه درشتاب آمدند
سو ی قوم – با مشک آب آمدند
درآن دشت گرم آنچه بد اسب و مرد
نمودند سیر ابشان ز آب سرد
کرم بین که با دشمنان کردشاه
به پوزش چو گشتند ازو آبخواه
به پاداش آن بخشش بیکران
بگویم چه کردند کوفی سران؟
بدان رهنمای طریق نجات
ببستند ازکینه آب فرات
نهشتند کز آب شیرین گوار
شود تر- لب خشک آن شهریار
ندادند آبش به جز آب تیغ
بکشتند لب تشنه اش ای دریغ
زخیل شه آمد چو پیشین فراز
به ناگاه بر خواست بانگ نماز