الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان اول » بخش ۹۶ - آب برداشتن اصحاب به فرمان امام علیه السلام ازمنزل شراف و رسیدن حر ریاحی

ثمین گوهر دجر عبد مناف

همی راند تا جایگاه شراف

درآنجا به فرمان آن رهنمای

سرا پرده ها گشت گردون گرای

به خرگه بیاسود فرخنده شاه

مرآن روز و شب را درآن جایگاه

چو از پرتو چهر رخشنده شید

سیاهی رمید و سپیده دمید

بگفتا به یاران شه کامیاب

که سازید پر – مشک ها رازآب

بیارید در ره به همراه خویش

که ما را یکی کار آید به پیش

به فرمان شاهنشه کامیاب

ببردند باخود بسی مشک آب

چو پیشین خوراستاد برچرخ راست

زمردی سبک بانگ تکبیر خاست

بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟

مرااین وقت هنگام تکبیر چیست

بگفتا: که این شهریار جهان

به چشم آیدم شاخ خرماستان

یکی گفت زان راد مردان چنین

که خرماستان نیست دراین زمین

نکو ار ببینی سر نیزه ها است

که بالا چو خرماستان کرده راست

همانا ز کوفه سپاه آمده است

پی رزم فرخنده شاه آمده است

چو شد برخداوند دین آشکار

که آید زره لشگر نابکار

یکی تل ریگ اندر آن دشت بود

که سودی همی سر به چرخ کبود

بفرمود تا همرهان تاختند

به دامان آن خیمه افراختند

چو این کار کردند یاران شاه

رسیدند کوفی سواران ز راه

گروهی کمر بسته ازبهر جنگ

سپهدارشان حر پیروز جنگ

چر حر؟ نامداری که روز نبرد

هراسان نگشتی زیک دشت مرد

چو جستی به کین جنگ با پر دلان

برابر بدی با هزار از یلان

به هر جنگ داد یلی داده ای

چو فرخنده نام خود آزاده ای

گوی نامداری سترگ ازعرب

دلاور سواری ریاحی نسب

به مهر علی حق سرشته گلشن

ز نور هدایت منور دلش

شنیدم که سالار کوفه دیار

چوشد آگه ازکار آن شهریار

به حر گفت کایدر همی ره سپار

به همراه برگیر مردی هزار

سر راه برشاه برگیر سخت

به فرمان روان گشت بیدار بخت

به هر منزلی کان دلاور شدی

سروشی بدو مژده آور شدی

که بشتاب ای حر به سوی بهشت

که یزدانت کرد این چنین سرنوشت

جوانمرد از آن آمدی درشگفت

زکار خود اندرزها می گرفت

به خود گفت ارمن روم با سپاه

که با داور دین شوم رزمخواه

چرا پس نوید جنانم رسد؟

چنین مژده ازآسمانم رسد؟

همی بود پژمان وآسیمه سار

به هر منزلی با سپه رهسپار

که ناگاه درمنزل آخرین

به چشم آمدنش موکب شاه دین

سراپرده ای دید بر پا کز آن

شدی نور تا هفتمین آسمان

به گرد اندرش خیمه ها بر به پای

که از قبه هر خیمه ای عرش سای

بود گفت مانا مراین بارگاه

ز شاهنشه آفرینش پناه

پس آنگه بفرمود کز یک طرف

سواران کوفی کشیدند صف

درفش سپهبد برافراشتند

عنان های اسبان نگه داشتند

ولیکن درآن گرمی آفتاب

به جانشان شرر برزده قحط آب

سپاه سپهبد چو از ره رسید

خداوند دینشان نگه کرد و دید

بفرمود یکتن ز یاران اوی

به پرسش سوی لشگر آورد روی

دمان رفت فرمانبر و جست راز

بیامد بر شاهدین گفت باز

شهش گفت برگرد و با حر بگوی

که آید به نزد من آن نامجوی

فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت

به حر هر چه از داور دین شنفت

چو بشنید حرکش به بر خواند شاه

سبک زی سراپرده بسپرد راه