زسالار بد دختری خردسال
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان