بپیچید برخود کژدم زده
ویا همچو مار سرو دم زده
بگفتش چرا خوردی آن نامه را؟
گرفتی به خود سخت هنگامه را؟
بگفتاش: خوردم که تا راز اوی
نهان ماند ازچون تو ناپاکخوی
بدو گفت دشمن: که نام تو چیست؟
دیارت کدام و نژادت ز کیست؟
به پاسخ بگفت آن سپهر یلی
منم مردی ازدوستان علی
بگفتا: خداوند آن نامه کیست؟
به کوفه فرستادنش بهر چیست؟
بدو گفت عبدالله نامدار
که آن درج پر گوهر شاهوار
بد از زاده ی شهسوار براق
به سوی بزرگان مرز عراق
بپرسید ازنام آن مهتران
بدو گفت عبدالله کامران
زمن راز پوشیده ی شه مجوی
وزین بیش بیهوده دیگر مگوی
چو دید آن زنازاده کردار او
به خشم اندرآمد ز گفتار او
بدو گفت: اکنون یکی زین دوکار
تو راکار باید همی اختیار
به من پرده ازنام آنان گشای
ویا مرتضی (ع) را بگو ناسزای
بگفت: اولین کارازمن مخواه
ولی ناسزا گفت خواهم به شاه
چو این گفته بشنید ناپاکرای
بدوگفت: اینک به منبر برآی
به شوی بتول و دو فرزند اوی
بود هر چه آن ناسزا باز گوی
فرستاده بر منبر آمد چمان
چو جبریل برکرسی آسمان
پس آنگاه چونان که شایسته بود
فراوان نبی و علی را ستود
همی بردو فرزند شیر خدای
بسی آفرین خواند آن پاکرای
مرآن رهبران را ستودن گرفت
نیایش همی بر فزودن گرفت
زال امیه سپس کرد یاد
به دشنام آنان زبان برگشاد
ازآن دو ده بد هر چه می خواست گفت
بدان سان که نزدیک و دورش شنفت
پس آنگه زکار بد اختر زیاد
همان اهرمن زاده ی پر فساد
بسی یاد کرد و بسی راز راند
بسی لعن و نفرین بدو باز راند
به مرجانه و پور آن نابکار
فرستاد نفرین فزون ازشمار
وزان کارها کان زن شوم کرد
که رسوا همی زان بر و بوم کرد
چو لختی فرستاده ی ارجمند
سخن سخت گفت از زن سست بند
بگفت: ای بزرگان کوفه دیار
اگر در درونتان بود درد یار
مرا زاده ی شهسوار براق
فرستاده سوی شما ازعراق
خود از مرز بطحا همی با سپاه
بدین سوی نزدیک پیموده راه
به دیدار شاه فراز و فرود
پذیره شدن را شتابید زود
ممانید بر جایگاه نشست
بدارید از پور مرجانه دست
پس آنگه به حکم امیر شریر
فکندند اورا زمنبر به زیر
پلید ی بزد تیغ برگردنش
به خاک اندر افکند روشن تنش
زیزدان درود فراوانش باد
فری برزبان ثنا خوانش باد