چو آگاهی آمد به پور زیاد
همان بد گهر زاده ی پر فساد
که از مرز بطحا سوی کوفه راه
سپرده است دارای دین با سپاه
به بر خواند آن نابکار شریر
همان زشت اختر حصین نمیر
بدو گفت رو با سپاهی دمان
به سر منزل قادسیه بمان
سرراه بر شاه بند استوار
مهل تا سوی کوفه آرد گذار
سوی قادسیه مر آن زشت خوی
روان گشت با لشگری کینه جوی
چو در بطن رمه شهنشه رسید
درآن سرزمین با سپاه آرمید
به فرموده ی شاه فرخ دبیر
رقم زد زمشک سیه برحریر
که ای شیر مردان کوفه دیار
نوشته مرا مسلم نامدار
که درکوفه باآن پسر عم من
نمودید بیعت همه انجمن
من اینک به همراه یاران خویش
بدان سوی ره برگرفتیم پیش
بود مسلم آن صفدر پاکرای
یکی تیغ ازتیغ های خدای
نمایید برگرد او انجمن
که فرمان او هست فرمان من
ببرخواند پیکی سپس تیزگام
که عبدالله یقطرش بود نام
که با شاه لب تشنه همشیر بود
به هر کار باهوش و تدبیر بود
بدوگفت کاین نامه ی نامدار
ببر سوی مردان کوفه دیار
فرستاده ی بگرفت و منزل برید
بدو گشت چون قادسیه پدید
گرفتند او را گروه شریر
چو دیدش بد اختر حصین نمیر
بدانست کان مرد نام آور است
سوی کوفه ازشه پیام آور است
همی خواست تا نامه ی شاه ازوی
ستاند مرآن زشت نا پاکخوی
چو عبداله آن کار نظاره کرد
پی مصلحت نامه را پاره کرد
به دندان بخایید و بردش فرو
درود ازخدا و پیمبر براو
چو اهریمن این دید آمد به جوش
بسی ناسزا گفت آن تیره پوش
فرو بست بازوی مردانه اش
فرستاد زی پور مرجانه اش
چو ابن زیاد تبه روزگار
شد آگاه ازکار آن نامدار