ز پای اندر افتاد سرو جوان
شدش برزمین ازگلو خون روان
بدو دیده ی عرش بگریست زار
شد ازماتم او نبی (ص) سوگوار
برادر بدو مویه اندرگرفت
سر بی تنش راز خون برگرفت
به لعل لبش سود یاقوت ناب
ز جزع تر انگیخت در خوشاب
همی گفت راز ای بلند اخترا
بریده سرا غرقه خون پیکرا
چه دیدی ازین دامگاه جهان
که ازدام زود گشتی چمان
تو رفتی و من ماندم ایدر به جای
گرفتار دژخیم ناپاک رای
مشو دل گران کاینک از پی دوان
روانم به سوی تو گردد روان
وزان پس به باد صبا راز گفت
که ای باد راز از تو نبود نهفت
زمن برهم اکنون بر یثرب پیام
بگو اینچنین با- دل افسرده مام
که ای مادر داغدیده بچم
یکی جانب کوفه با درد و غم
ببین نونهالان بستان خویش
دو رخشنده شمع شبستان خویش
یکی سر بریده به شمشیر کین
یکی مویه پرداز و اندوهگین
دریغا ز کوی تو گشتیم دور
به تن ناتوان و به دل نا صبور
ببردیم نادیده روی تو را
به دیگر جهان آرزوی تو را
نه یک تن که بر ما بپوشد کفن
نهان سازد اند دل خاک تن
دریغا که بی ما بسی روزگار
بیاید خزان و بیاید بهار
وزد بادها درجهان مشک بیز
شود در چمن ابرها اشک ریز
زمام جهان و زباب سپهر
بسی کودک آید همه خوب چهر
دریغا که آن دم زما درجهان
نبیند کسی هیچ نام و نشان
یکی ماد را مویه بنیاد کن
جوانی چو بینی زما یاد کن
چو بینی دو تن نوخط دلستان
خرامند با هم سوی بوستان
زگلگونه ی ما که از خون نگار
به یاد آر ای مادر داغدار
پدر نیست بر سر تو برما بموی
بزن چاک بر جامه بخراش روی
بگفت این و خون برادر به چهر
بمالید آن کودک از روی مهر
بگفتا بدین روی از خون نگار
روم نزد پیغمبر تاجدار
پس آنگاه از مویه دم درکشید
به قتلش بد اندیش خنجر کشید
سر نامدارش زتن دور کرد
جهان را پر از شیون و شور کرد
پس آنگه سر کودکان با شتاب
گرفت و بیفکند تنشان درآب