چو نیمی گذشت از شب دیوسار
جهان چون دل اهرمن گشت تار
دو شهزاده از خواب برخاستند
به آه و فغان مویه آراستند
کشیدند از بربط دل خروش
بد انسان که رفت ازسر چرخ هوش
همی این بدان آن بدین می گریست
بدان دو سپهر و زمین می گریست
محمد که مهتر برادر بدی
نکو خوی و فرخنده گوهر بدی
به کهتر برادر براهیم گفت
که ما را همانا شده مرگ جفت
چنین دید هوش من امشب به خواب
به خرم جنان روی فرخنده باب
که با پاک پیغمبر و مرتضی
درگ بانوی خلد خیرالنساء
خرامان به گلزار مینو بدند
زهر سوی و هر در سخنگو بدند
پیمبر چو بر چهر ما بنگریست
دلش گشت غمگین و لختی گریست
چنین گفت با مهربان بابمان
که چون می شدی سوی مینو چمان
چرا این دو فرزند فرخ نژاد
به همره نیاوردی ای پاکزاد؟
بدو گفت بابم که ای رهنما
دگر شب شوند این دو مهمان ما
همانا که کوتاه شد زنده گی
سرآمد به ما روز و پاینده گی
براهیم این راز از او چون شنفت
به الماس مژگان در اشک سفت
بدو گفت کای یادگار پدر
به یکتا جهاندار پیروزگر
که دیدم من امشب همین خواب را
ازآن ریزم ازدیده خوناب را
بیا تا بنالیم هردو به هم
درین نیمه شب تا گه صبحدم
خزیدند هردو در آغوش هم
نهادند سربه سر دوش هم
چو اندر قفس کرده مرغان زار
فغان برزدند از دل داغدار
شد از بخت خوابیده ی آن دو تن
سراسیمه بیدار زشت اهرمن
به زن گفت: این بانگ فریاد چیست؟
دراین نیم شب این خروشنده کیست؟
فرو مانده بانو زگفتار شوی
ندانست پاسخ چه گوید بدوی
زجا جست زشت اختر بد گهر
که شاید به دست آورد مویه گر
دمان نزد شهزاده گان چون رسید
دو اختر به یک برج رخشنده دید
بگفتا: شما از نژاد که اید؟
درین خانه پنهان برای چه اید؟
درین نیم شب ناله تان بهر کیست؟
بدینگونه فریاد بیهوده چیست؟
بگفتند آن کودکان جمیل
زآل رسولیم و نسل عقیل
پدرمان بدی مسلم نامدار
که درکوفه شد کشته بی غمگسار
چو حارث زشهزادگان این شنید
به خود گفت صبح امیدم دمید
ز پی آنچه راسخت بشتافتم
به هامون درین خانه اش یافتم
دو گیسوی مشکینشان چون زره
گرفت و بتابید و برزد گره
مر آن نورسان را برون از سرای
نمود آن ستمگستر تیره را ی
درآن شب همی تا گه صبحدم
بدند آن دو تن مویه ساز و دژم
چه سر زد خور از پرده ی لاجورد
زمین شد به کردار یاقوت زرد