به درگاه فرمانده ی کوفه برد
بدان نابکار بد اختر سپرد
مرآن هم فرستاد نزد یزید
گرامی سر هر دو فرخ شهید
یکی نامه بنوشت زی شاه شام
که این نغز خدمت به من شد تمام
چنین شاه شامش به پاسخ نوشت
که باد آفرین برتو ای خوش سرشت
چون از کار مسلم بپرداختی
مرا از وی آسوده دل ساختی
به هش باش از زاده ی بوتراب
که ناگه نیارد به کوفه شتاب
پس از قتل عم زاده ی شاه دین
دگر هانی آن کشته ی راه دین
زمذحج نژادان گروهی پلید؟
نشستند وکردند گفت و شنید
که عم زاده ی شاه و سالار ما
فتادند از تیغ کین چون زپا
روا نیست تنشان به بازارها
کشانند برخاک و بر خارها
بکوشید تا آن بدن های پاک
ستانیم و سازیم پنهان به خاک
ببستند پیمان و برخاستند
یکی رزم با دشمن آراستند
تن مسلم و هانی پاکزاد
گرفتند ز اهریمن بد نژاد
به خاک اندرونشان نهان ساختند
وزان پس به ماتم بپرداختند
نکوهش به ناپاک خوی همه
تفوباد بر رای و روی همه
که در زندگیشان نگشتند یار
شدند ازپس مرکشان سوگوار
چو ازکار مسلم بپرداختم
ز نو باوه گانش سخن ساختم