مرآن نیک زن را یکی پور بود
که جانش بر دیو مزدور بود
بلالش بدی نام اما بلال
زهم نامی اش درجنان پر ملال
برمادر آمد شبانگاه و گفت
که رازت ز فرزند نتوان نهفت
درین شب تو داری زشب های پیش
شد آمد به گنجینه ی خانه بیش
بدین گونه آمد شدت بهر چیست
بگو راست بامن که درخانه کیست
بدان فتنه گر پور فرمود مام
کزین کار بر گو تو را چیست کام
برو زین سخن دست کوتاه کن
کزین راز با تو نرانم سخن
مگر آنکه بامن تو پیمان کنی
که ازهرکس این راز پنهان کنی
بسی خورد سوگند آن حیله ساز
که پوشیده خواهم تو را داشت راز
به مادر چو اصرار بسیار کرد
ورا نیک زن آگه ازکار کرد
چو شب رفت و آمد با آب و تاب
بر مرد فرزانه جامی پر آب
بدو گفت امشب نخفتی تو هیچ
به دل باشدت مرخیال بسیج
سپهدار – درج گهر بر گشود
که لختی درین شب چو خوابم ربود
بدیدم جمال پیمبر (ص) به خواب
دگر حیدر و باب آن کامیاب
دگر جعفر و حمزه ی تیغ زن
عقیل سرافراز و فرخ حسن(ع)
مرا زان میان شیر پروردگار
به برخواند و فرمود کای نامدار
تو مهمان مایی به خرم بهشت
چنینت به سر پاک داور نوشت
یقین دارم ای مادر مهربان
همین روز گردم به مینو روان
چو این گفته زن زان دلاور شنود
به رخ برزچشم اشک خونین گشود
وزان سو چو برداشت از خواب سر
بلال آن بداندیش بیدادگر
دمان شد سوی کاخ فرماندهی
ز مسلم به بدخواه داد آگهی
شنید این چو اهریمن کینه خواه
زشادی به پا خواست بر روی گاه
بدان مژده دادش بسی خواسته
کزان خواسته گشت آراسته
کز آن بد یکی باره از زر ناب
دگر باره ی تیز پر چون عقاب
ابا پور اشعث پس انگاه گفت
که این راز بر تو نشاید نهفت
یل هاشمی مسلم نیکنام
نهان گشته چون شیر نر در کنام
به همراه مردان کاری شتاب
به کاشانه ی طوعه او را بیاب
سر از تیغ کینش جداکن زتن
و یا زنده آرش به نزدیک من
چو گشتی مر این گفته را کار بند
سرت را فرازم به چرخ بلند
بدادش سپس از پی کارزار
دو باره هزار از سواران کار
دگر جنگجو پنجصد زشتمرد
پیاده همه با سلیح نبرد
ز درگاه سالار میشوم خویش
چو گرد اندر آمد مر آن زشت کیش
چو آن دیو ساران شمشیر زن
رسیدند بر خانه ی شیرزن
زبهر تماشا هم از دیگران
سپه گرد گشت از کران تا کران
سر جیش گردان با خود و کبر
ز پیش سرای اندر آمد به ابر
برآمد غوکوس و بانگ تبیر
خروشیدن نای و رومی نفیر
زکوفه به گردون یکی بانگ خاست
کزان بانگ مغز سر چرخ کاست
سپهدار دین چون فرا داد گوش
به آوای آن خیل بی رای و هوش