به ایوان مختار بردند رخت
که بد دوستدار شه نیکبخت
گرانمایه مختار روشن ضمیر
به جان و به دل گشت مهمان پذیر
به خاک ره مسلم سرفراز
همی سود او رخ ز روی نیاز
که ای راد، عم زاده ی شاه دین
سرافراز و از دوده ی راستین
چو مینو شد ازفر تو خانه ام
فروغ دگر یافت کاشانه ام
انوشه زیم زین شرف جاودان
که همچون تویی شد مرا میهمان
پس آنگه بیاورد هر گونه چیز
که بد در خور میهمان عزیز
بخوردند شادان و روشن روان
گشاده دل از پوزش میزبان
چوشد مسلم آسوده ازرنج راه
درایوان مختار با آب و جاه
به یاران ازین راز رفت آگهی
که آمد ز ره ماه چرخ بهی
فروغ رخ او چو بر چرخ هور
به ایوان مختار گسترده نور
به کردار دریا که آمد به موج
بزرگان شدندش به در فوج فوج
بسودند بر خاک روی نیاز
در پوزش ولابه کردند باز
که نام آورا نیک شاد آمدی
به آرایش دین و داد آمدی
خداوند دین را به جان بنده ایم
به مهرش دل و جان براکنده ایم
به پیش تو کز شاه پیغمبری
نساییم جز روی فرمانبری
کنون بازگو چیست فرمان شاه
چه آورده ای نامه زان بارگاه؟
یل هاشمی دوده ی سرافراز
عقیلی گهر مسلم رزم ساز
برآورد آن نامه ی شاهوار
که با او بد از دادگر شهریار
درآن نامه بعد ازسپاس و درود
نگارنده اینگونه بنوشته بود
که هست ازشه این نامه ی نامدار
به نزد بزرگان کوفی دیار
بدانید ای نامور بخردان
یلان و بزرگان روشن روان
فرستاده گان شما تن به تن
رساندند بس نامه ها نزد من
درآن نامه ها پوزش آراسته
به لابه مرا سوی خود خواسته
که ما را بود پیشوایی به کار
تو راییم ازجان و دل خواستار
پذیرفتم آن آرزوی شما
برآنم که آیم به سوی شما
گرانمایه عم زاده ی خویشتن
که بیدار جان است و پاکیزه تن
ازیدر فرستادمش با شتاب
زمن برشما اوست نایب مناب
بود دست من دست آن نامدار
همه گفت من پیش اواستوار
جز آن ره که فرماید او نسپرید
زپیمان و فرمان او نگذرید
نگارد گر او نامه ای سوی من
که برگرد او گشته اید انجمن
ازیدر سوی کوفه ره بسپرم
یکی ژرف درکارها بنگرم
کنم هرچه فرمان یزدان بود
دگر هرچه رای رسول آن بود
چو آن نامور نامه آمد به بن
مرآن شیر دل کرد کوته سخن
بزرگان ز شادی فرمان شاه
گرستند و گفتند با اشک و آه
که بادا درود ازجهان آفرین
فزون برشهنشاه دنیا و دین
خوشا خرما بخت بیدار ما
که افتاد با وی سر وکار ما