که مسلم بدش نام و بودش پدر
عقیل سرافراز فرخ گهر
چو آمد فرستاده ی شاه تفت
سوی شاه فرخ سپهدار رفت
شهنشه زمهرش بر خویش خواند
سرو رخ ببوسید و در بر نشاند
فراوان مراو را به پاکی ستود
پس آنگه در از درج گوهر گشود
که ای پور فرخنده نام عقیل
پدر بر پدر از نژاد خلیل
تویی نیروی پشت و بازوی من
به مردانی همترازوی من
تو فرخنده نایب مناب منی
برادر پسر بر به باب منی
تو شمشیر اسلام را جوهری
قریشی نسب هاشمی گوهری
به هرکار رای تو رای من است
گواهم بدین بر خدای من است
بدان کز بزرگان کوفی دیار
رسیده مرا نامه ها بی شمار
به هر نامه پوزش برآراسته
مرا تن به تن سوی خود خواسته
تورا چند روزی زمن پیش تر
سوی کوفه باید بسیج سفر
درآن مرز چون برگرفتی قرار
ببین کز بزرگان کوفی دیار
که امر مرا هست فرمانپذیر؟
که دارد خلاف من اندر ضمیر؟
چو دیدی که با من به مهر اندرند
به فرموده ام جمله فرمانبرند
به نزدم فرستاده ای تیز پای
روان کن که تا بنگرم چیست رای
وزان پس به بر خواند فرخ دبیر
به مشک وگلاب و عبیر و حریر
یکی نامه بنوشت و مهرش نهاد
به دست پسر عم فرخنده داد
ببوسید مسلم برگاه شاه
وزان پس سوی کوفه پیمود راه