درآن بد نوشته که ای نامدار
ستان از بزرگان یثرب دیار
به شاهی زنو بیعت از بهر من
چنان چون سزد ویژه از چار تن
چه فرزند بوبکر و پور عمر
چه عبدالله آن کو زبیرش پدر
دگر پور دخت رسول خدای
که بابش بود شاه خیبر گشای
نشد هرکه زین چار فرمانپذیر
به خنجر سرش را زتن بازگیر
چو آنگونه منشور والی بخواند
سرانگشت حیرت به دندان رساند
به بر خواند مروان و با چشم تر
زمرگ معاویه دادش خبر
که تا آن زمان والی نو ولید
به فرمان فرمانده ی خود یزید
همی داشت این راز را در نهفت
زمرگ معاویه باکس نگفت
سپس رایزن گشت درکار خویش
وز آنچ آمدش از شه شام پیش
بدو گفت مروان که ای هوشمند
درین نامه هرچ آمدت کار بند
ولید این سخن چون زمروان شنود
فرستاد پیکی به هر چار زود
شبانگه فرستاده شد در حرم
بدید آن سه وپادشاه امم
که بنشسته با هم سرایند راز
به نزدیک قبر رسول حجاز
به ایشان رسانید بعد از اسلام
ز فرمانگذار مدینه پیام
بدان پیک فرمود فرخنده شاه
توزی خواجه ی خود بپیمای راه
که ما نیز بدرود تربت کنیم
قدم سوی بنگاه والی زنیم
چو شد رهسپر پیک با آن سه تن
شهنشاه دین گشت گرم سخن