مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت خاتم‌الانبیا محمد(ص)

محفل افروز جهان باز در ایوان حمل

علم شعشعه افراخت چو زرین مشعل

وقت آن شد که حریفان بگلستان آیند

چون گل و غنچه قدح در کف و مینا به بغل

شب مرغان چمن را سحر آمد که چمن

از گل و لاله برافروخت چراغ و مشعل

شد از آن باده که در ساغرشان ریخت بهار

چشم رندان قدح نوش چو نرگس اشهل

بهر تسخیر پریزاد گل و لاله زمین

کرده از دایره چرخ مکان در مندل

زورق محنت و اندوه فرو رفت به گل

کشتی خوشدلی و عیش برآمد زوحل

لاله پوشید بهر کوه لباس اطلس

سبزه گسترد بهر بادیه فرش مخمل

کام‌ها بسکه پر از شهد طرف شد چه عجب

نیش هم نوش شود دردم زنبور عسل

شد ز پرواز دم ابر بهاران صافی

هر کف خاک چو آئینه تار از صیقل

موسم مستی و عشرت شد و کردند مقام

با دل شاد تر از خاطر ارباب دول

سبز نوشان همه چون سرو به پیرامن جوی

باده نوشان همه چون سبزه بگر منهل

رندو میخواره و بلبل گره خاموشی

از لب خویش گشودند در انشای غزل

آن به توصیف خرابات بوجه احسن

این بتعریف گلستان بطریق اجمل

دهر خوش خرمی داشت به طالع کامسال

رفت تا باد بهاری وزد افشاند اول

لاله در دامن کهسار ز اخگر صدکوه

ژاله در ساحت گلزار ز گوهر صد تل

شد هوا بسکه ملایم زدم ابر بهار

چه عجب کز اثر نرمی او گردد حل

عقدهای دل عشاق که مانند صدف

بود از سختی طالع همه مالاینحل

شد محلی بحلل باغ و گل و لاله شدند

هر دو مشغول باین مشغله از هر مشغل

آن به تهلیل حلی بند جهان جل جلال

این بتسبیح خداوند جهان عزوجل

می بخور خوش بزی امروز که میخواران را

شیشه باده بگلزار بر آمد ز بغل

حال آن به که تو هم باده‌خوری و نخوری

بیش از این عصه ماضی و غم مستقبل

لاله با این همه رنگ و همه آب و همه تاب

که چوآتش علم افراخت ببالای کتل

هست بیقدرتر از ذره اگر بر سر کوه

بعد از این مهر جهانتاب فروزد مشعل

شاهد باغ بدینگونه که آراسته کرد

خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل

چه عجب دیده یک بین ز خدا خواهد اگر

شود از بهر تماشای گلستان احول

جلوه‌گر شد بنظرها ز دم گرم بهار

ز اخگر لاله و گل همچو فروزان مشعل

چه نشیب و چه فراز و چه بیابان و چه کوه

چه زمین و چه زمان و چه مکان و چه محل

خواست نقاش قضا وصف چمن را بندد

نقش بر صفحه ایام قدر گفت اول

چرخ در کاسه فیروزه‌ای خویش کند

بسر انگشت زر مهر درخشان را حل

در میان تیرگی و آئینه و گلشن را

دوری افتاد بدانگونه که گردون بمثل

میسزد گوید اگر نیست ز یکدیگرشان

این قدر فاصله شام ابد صبح ازل

بسکه رفت از دم جان‌بخش نسیم گلشن

علت از جسم جهان همچو غش از سیم دغل

بی‌مسیحا همه رستند مریضان ز امراض

بی‌مداوا همه جستند علیلان ز علل

گر بتعریف چمن خیل سخن‌پردازان

پایه نظم رسانند باعلی ز اسفل

وصف گلزار بدان‌گونه که باید چه عجب

که مفصل نشود گفته و ماند مجمل

شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان

سر بصحرا نگذارند به آوازه جل

گرشد از فیض نم ابر بهاری امروز

چون درودشت پر از لاله و گل کوه و کتل

گاه و بیگاه ز بس غلغله در چرخ افکند

بانگ مرغ چمن و قهقهه کبک جبل

نبود ار دردسرش بهر چه گردون ز شفق

صبح و شام اینهمه بر ناصیه مالد صندل

بسکه در دامن چرخ اشک فشانند نجوم

که زمینشان نبود بهر چه امروز محل

در ریاض فلک از سیم سرشک انجمن

میکند کاه‌کشان جلوه سیمین جدول

بلبل مست که گلشن ز نوایش پرشور

شد بدانگونه که از قهقه کبک جبل

نکند جان بتن مرده چرا نغمه او

که بود زمزمه‌اش نعت نبی مرسل

خسرو کشور لولاک محمد(ص) که نهاد

ایزدش تاج رسالت بسر از روز ازل

پادشاه مدنی شاهسوار مکی

راسخ دین مبین ناسخ ادیان و ملل

خواهد ار خانه پرشور جهان رازایش

که شود چون دل بی‌وسوسه خالی ز خلل

در ره حکم قدر پای قضا لنگ شود

بر سر امر قضا دست قدر گردد شل

نور او را نه بدایت نه نهایت باشد

که بود نور خداوند جهان عزوجل

ز اولش هیچ مپرس آنچه ندارد آخر

زآخرش هیچ مگو آنچه ندارد اول

از غلامان در او که بود پایه شأن

از علو طعنه زن پایه شاهان اجل

کرسی جاه سیه چرده غلامی باشد

هفتمین قبه که باشد ز ازل جای زحل

ای دلت آینه شاهد یکتای ازل

هرکه جویای خداگشت ترا جست اول

بود ظلمتگده محفل عالم زان پیش

که شود مهر جهانتاب تو سرگرم عمل

ناگهان نور تو از غیب درخشید و زدود

زنگ از آئینه تاریک جهان چون صیقل

شب معراج که بهر قدمت خلوت دوست

همچو فردوس برین گشت مزین بحلل

آنچه در پرده اسرار نهان بود ایزد

گفت در گوشت الی آخره من اول

انبیا را که ببرج شرف افراخته شد

علم شعشعه چون مهر در ایوان حمل

همه نورند ولی نسبتشان هست بتو

نسبت ذره و خورشید و چراغ و مشعل

سرکوی تو بهشت است که یابند در او

عاشقان چاشنی صحبت معشوق ازل

نه بهشتی که برای دل زاهد آنجا

جوئی از شیر روان باشد و جوئی ز عسل

چیست جز حاصل بیحاصل اعدای ترا

حاصل از مزرع ایام که این قوم دغل

در همه عمر محالست که گیرند و خورند

گل ز گلزار امید و ثمر از باغ امل

تاج و تخت جم و کی پیش گدایان تو چیست

کاندران خطه که سلطان توئی ای میراجل

نکند در نظر همت موران حقیر

خرمن هر دو جهان جلوه مشتی خردل

برنیاید ز کسی وصف سخای تو که هست

ای تو در جود ز صد حاتم طائی اکمل

وقت احسان تو یک قطره چه دریا چه غدیر

گاه انعام تو یک ذره چه اکثر چه اقل

دانی از مصلحت کار که کردند بهم

سربسر تلخی و شیرینی ایام بدل

تا قیامت عجبی نیست که یابد هر کام

طعم حنظل ز شکر طعم شکر از حنظل

خواهد ار لطف تو از لشکر یاجوج فنا

در جهان سد بقا را نرسد هیچ خلل

به کمانخانه هم از نیمه ره برگردد

ناو کی گر جهد از شست کماندار اجل

پی تبدیل هم آید به نشیب و بفراز

گر رود حکم تو در باغ جهان چون جدول

چه عجب در ره پرپست و بلند گیتی

که هر اسفل شود اعلی و هر اعلی اسفل

دست لطف ار نکنی بهر شفاعت بیرون

ز آستین روز جزا نزد خداوند ازل

زاهد از زهد نه بیند برو عابد ز صلاح

عالم از علم نچیند گل و عامل ز عمل

هرکه بر گیردش از خاک مذلت لطفست

ای بامداد تو وارسته ذلیلان ز ذلل

در دم از رفعت اقبال زند چون گیوان

رایت شوکت و شان بر سر این هفت کتل

نیست ممکن که ز دور فلک و سیر نجوم

کار آسودگی خصم تو باید فیصل

مگرش خار اجل پنجه زند در دامن

مگرش نیشتر مرگ گشاید اکحل

بهر آسایش ابنای زمان گر خواهی

که شود منتظم اوضاع جهان مختل

گردد این عرصه که هرگز نبود پرآشوب

هم پر از صلح و صفا هم تهی از جنگ و جدل

دیده و خوانده‌ام از دفتر ارباب سخن

چه حدیث نو و چه کهنه و چه مستعمل

زآن میان خاصه نعت تو بود نکهت فیض

ندهد رایحه لاله و گل فوم و بصل

من که باشم خود وانگاه چه باشد سخنم

تا شوم مدح‌سراحی تو باین لیت و لعل

که بوادی ثنای تو صد افلاطون را

پای اندیشه بود با همه سرعت ارجل

سرو را تاج ورا دادستان داد گرا

که شود حل ز تو هر عقده مالاینحل

منم آن سوخته کز آتش آهم هر دم

میکشد سر بفلک دود چه دود مشعل

دود آهم نرود چون سوی گردون که پر است

زاخگر داغ دلم همچو فروزان منقل

نیزه‌ای بسکه از آهم بکف هر کوکب

شب نماید ز فلک همچو علم از سرتل

هیچ فرقش نگذارد ز سماک رامح

دیده هر که فتد سوی سماک اعزل

روزگاریست که از سیل غم و دور سپهر

در ثنای طرب و عشرتم افکنده خلل

این جفا پیشه که هست از پی استیصالم

مپسند اینکه جفایش کندم مستأصل

بستان دادم ازو اول و آنگاه بده

کامهای دلم از لطف بوجهی اجمل

وقت آنستکه مشتاق کنی آرایش

گوش خویش از گهر نکته ماقل و دل

بیش از این نیست روا طول سخن کین رشته

بسی از رشته طول امل آمد اطول

روی آلوده به خاک در او رو سویش

کن دگر باره بعنوان خطاب و اول

همه تن گریه و زاری شو و آنگاه برآر

زآستین بهر دعا دست که تنگست محل

دشمنت را که درین میکده از شیشه چرخ

نیست در جام روا غیر می تلخ اجل

تا فلک را مه و مهرند دو چشم نگران

آسمان کج نگرد جانب او چون احول

دوستدار تو که در گلشن گیتی گردد

از گل مهر تو لبریز دلش جیب و بغل

زآستان تو که باشد ز فلک بالاتر

هر زمان آیه لطفی شود او را منزل