مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

خرامان بود در دامان کوهی کبک طنازی

که ناگه از هوا آمد صدای بال شهبازی

دلش در بر تپان شد رفت قوت از پر و بالش

نه پای رفتنش از بیم جان نه بال پروازی

ز بی‌تابی نهان شد در پس سنگی وزین غافل

که باشد در کمین آنجا کمان شخ ناوک‌اندازی

که پرکش کرده تیری ناگهان بر پهلویش آمد

برآورد از شکاف سینه مجروح آوازی

که هر مرغی که صیاد اجل باشد به دنبالش

شود هر نقش پایش گاه جستن چنگل بازی

قضا را جز رضا مشتاق نبود چاره دیگر

بیا بشنو ز من این نکته را گر محرم رازی