مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

چه شد کآتش به جانم از غضب انداختی رفتی

ز چشم افروختی رخ قد به ناز افراختی رفتی

که اندازد به خاکم گوهر تاج وفا باشم

چه نقصان من ار قدر مرا نشناختی رفتی

چه شد گر رخصت همراهیم دادی که بر خاکم

به گام اولین چون نقش پا انداختی رفتی

تو چون سیل بهاران خانه‌پردازی که از هر ره

خرامان آمدی بس خانه ویران ساختی رفتی

جهان می‌شد ز هستی بی‌تو در چشمم سیه شادم

که از آیینه‌ام این زنگ را پرداختی رفتی

چه می‌دانی نیازم را که گر یک دم به دلجویی

نشستی در برم قامت به ناز افراختی رفتی

چه گویم بر من از جورت چه‌ها ای شهسوار آمد

زدی کشتی به تیغم توسن کین تاختی رفتی

چه داری تا کنی مشتاق دیگر رو به کوی او

که نقد دین و دل در عشقبازی باختی رفتی