من تشنه دشت بیآب بارد مگر سحابی
ورنه کسی نگیرد دست مرا بآبی
آن تشنه لب درین دشت آخر رسد بآبی
کز ره نرفته باشد از جلوه سرابی
هرکس که گشت روشن از لوح دل سوادش
هرگز نخوانده باشد گو حرفی از کتابی
از تشنگی است یا رب آتش بجان گیاهم
یا رشحه زابری یا قطرهای ز آبی
هرگز ز ساغر عشق جز خون دل نخوردیم
اینست اگر کشیده است زین گل کسی گلابی
در پنجه غم او مرغیست دل که چون شد
بیرون ز بیضه افتاد در چنگل عقابی
زهر فراق یاران هرکس چشیده داند
در نه خم فلک نیست زین تلختر شرابی
نزدیک ساحل آمد سالم سفینه ما
ای قلزم محبت وقتست انقلابی
اکنون که دانهام سوخت لب تشنه در ته خاک
حاصل چه زینکه هر سو گیرد هوا سحابی
زآن مهروش چه داند بیتابی تو مشتاق
چون ذره هر که نبود سرگرم آفتابی