مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

ز آن رخ افروخته و آن قامت افراخته

در فغان گل همچو بلبل سرو همچون فاخته

در قمار عشقبازی دین و دل از من مجوی

داده‌ام سرمایه از کف چون حریف باخته

گشته پر از بوالهوس کویت خوشا وقتی که بود

این گلستان چون بهشت از خاروخس پرداخته

از خرد نبود زجور بخت سرکش ایمنی

زخم را آماده باید شد ز تیغ آخته

هم شود معشوق دل‌نشناس دلبر گر کسی

جوهری گردد ز هم سنگ و گهر نشناخته

با تو از یاد توام سوی منت گو کس میار

کارسازی نیست حاجت بهر کار ساخته

سرو من مشتاق افرازد اگر قامت به باغ

سرو را بر خاک افتد رایت افراخته