مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

تا کی کند یار، از من کناره

افغان ز گردون، آه از ستاره

او را که آبی، بر سردم نزع

چون صبح یابد، عمر دوباره

داند دل ما، ز آندل چه دیده است

آن شیشه کامد، بر سنگ خاره

زین بحر خونخوار مردان گذشتند

در فکر کشتی ما بر کناره

افغان ز غربت کز سنگ چون جست

در دم سر آمد عمر شراره

بیدردیم کشت از عشق خواهم

جان شرحه شرحه دل پاره پاره

زین محرمی آه با او ز حد رفت

سرگوشی غیر چون گوشواره

مهدیست گردون، کارام یکدم

طفلان نگیرند، زین گاهواره

کاری ندارد، جان دادن ما

زآن گوشه چشم، بس یک اشاره

تا کی کشم ناز، زین چاره‌سازان

خوش آنکه بگذشت، کارش ز چاره

مشتاق آریش، دربر اگر تو

جز او زهر کس، گیری کناره