مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

گفتم فتد کالای تو در دست من فرمود نه

گفتم من و سودای تو گفتا که هیچت سود نه

بود از تپش آسوده دل در سینه‌ام تا بود نه

تا بود جایش در قفس مرغ اسیر آسوده نه

افغان که باشد هر طرف در شهر ما دلدادگان

صد دلبر و هرگز دلی از دلبری خوشنود نه

سوزم ز نیرنگش که گفت امشب من ناکام را

خواهی دهم کام دلت گفتم بلی فرمود نه

زهاد را عشاق را دیدیم در کوی مغان

دانا یکی مقبول نه زینان یکی مردود نه

بر کس درین محفل چسان سوز دلم روشن شود

در آشتی می‌سوزدم عشقت که آن را دود نه

در خاک و خون گشتیم ما غلتان درین میدان ولی

دستی عیان گردید نه تیغی به خون آلود نه

رفتم ز گلزار تو و شادم که تا بودم درو

مرغی دمی از ناله‌ام در آشیان آسوده نه

چشمت دهد در هر نگه رطل گرانی غیر را

آیا از این می ساغری خواهد به من پیمود نه

آمد شدش دیر است و زود اکنون بر خوش آنکه بود

می‌آمد اما دیر نه می‌رفت اما زود نه

تو مهر تابانی ولی هرگز چو ماه نو مرا

بر جسم لاغر ذره‌ای از پرتوت افزود نه