مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

به غربت یوسف من به زندان وطن مانده

پسر گم کرده‌ای در گوشه بیت‌الحزن مانده

حلالش باد با یاران غربت عشرت ار گاهی

کسی آید به یاد او را که بی‌کس در وطن مانده

چه سازم گرنه از خود دور ازو قالب تهی سازم

چه کار آید مرا این زندگی جان رفته تن مانده

نخواهم دور از آن گل زیست امروز است یا فردا

که خالی آشیان عندلیبی در چمن مانده

بتیغ فرقتم کشت و نیامد بر سر خاکم

غباری در دلش گویا از این خونین کفن مانده

کسی کز فرقت شیرین لبی جان داده میداند

چه تلخی تا قیامت در مذاق کوهکن مانده

خمار حسرت آرد باده ته شیشه مستان‌را

برنجم دور از آن زین نیم‌جانی در بدن مانده

زبان خامه فرسود و هنوزم از غم هجران

به دل صد گفتگو مشتاق و بر لب صد سخن مانده