برق جهانسوز حسن آن رخ افروخته
مشعلهافروز عشق آه من سوخته
جامهٔ دیبا بود خاصهٔ مهطلعتان
پوشش ما از جهان بس نظر دوخته
سینه نگیرد فروغ از دل بیسوز عشق
انجمنافروز نیست شمع نیفروخته
من به تو خو کردهام چون ز تو نالم که هست
با ستم خواجه خوش بندهٔ آموخته
راز محبت که نیست گوش فلک محرمش
من ز دل آموختم دل ز که آموخته
گرنه هواش آتش است بهر چه در باغ عشق
بر سر هم ریخته طایر پر سوخته
خسرویت گر هواست گیر ره بندگی
کی به عزیزی رسد یوسف نفروخته
گوهر وصلت مرا کی به کف ارزان فتاد
بهر تو کردم تلف من همه اندوخته
سوختهام غیر من طالب مشتاق کیست
قدر شناسد همین سوخته را سوخته